آخرین مکاشفه

حالا شاید به مکاشفه‌ای کامل‌تر از همیشه رسیده باشم که بارقه‌اش مجال چشم‌گشودن نمی‌دهد. به این مکاشفه‌ی پست مدرن شخصی که «عشق دروغ نیست.» از همه‌ی این راه‌های سخت گذشته‌ام که بفهمم که حداقل عشق‌ من دروغ نیست. عشق‌ من درونی‌ترین، عمیق‌ترین و پایدارترین و مقدس‌ترین حسی بوده است که تا کنون تجربه کرده‌ام. عشق من پاک‌ترین، مهربانانه‌ترین، و متعالی‌ترین احساسی بوده است که می‌توانسته‌ام به کسی هدیه کنم. همین عشق بوده که توانسته این را بسازد که منم. منی که دوستش دارم چون مهربان است و حسّاس. منی که من بودنش را در دوست داشتن دیگران یافته است. منی که از من بودن خارج شده، حداقل کمی بالاتر رفته و از بالاتر نگاه می‌کند تا ببیند که چقدر خوب است یا چقدر بد است.

تعمیم مسخره‌ است. اینکه بخواهم یا بخواهی این را به دیگران یا خودت تعمیم دهی احمقانه‌ است. این فقط منم که این حس را دارم. اینکه دیگران همین حس را داشته باشند یا نه، مربوط به خودشان است. اینکه کسی این حس پاک را به کثافت عُرف فروخته مشکل خودش است. این دلیل نمی‌شود که من در عظیم‌ترین مرحله‌ای که آدمی به آن می‌رسد شک کنم. اینکه کسی شهوت را به قول کسی «شکلات‌پیچ» کرده باشد و به عنوان عشق به خودش و دیگری قالب کرده باشد مشکل خودش است یا اینکه کسی بی‌آلایش‌ترین هدیه‌ی دنیا را به ثمن بخس فروخته باشد باعث زیانکاری خودش است.

چرا باید حس خود را به دیگری تعمیم دهم یا اجازه دهم کسی حسش را به من تعمیم دهد؟



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد