اصلِ خود را رها کرده و خوار کرده، از بهرِ اِعزازِ فرعی که هرگز عزیز نخواهد شدن. گوسفند سرِ خود میبیند که دو لَکیس میارزد و دُنبهی خویش نمیبیند، پَسَش انداخته است. اصل آن است. شادی را رها کرده، غم را میپرستند. این وجود که به او مغروری، همه غم است.
«تو این ساعت غمگینی؟»
گفت «نیستم.»
گفت «ما غم این میخواهیم که شاد نباشد. شاخِ دیگر ندارد. غم همین است.»
شاید همچون آبِ لطیفِ صاف، به هر جا میرسد، در حال شکوفهی عَجَبی میروید. و مِنَالماء کُلُّ شَیءٍ حَی - آن آبی که این آب از او روید و از او زنده شود و شیرین شود و صاف شود. غم همچو سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد، نَهِلد که پیدا شود.