من با آن گوهرِ بزرگِ ابدیِ لایَزالی تَفس کردم و تُندی و گرم شدم. آن گوهر حِلم و نرمی آغاز کرد. گفت «چنان کنم که تو خواهی.»
چون امکان یافتم، آغاز کردم که «مرا از آن فلان گوهر میباید - خواهم که او را قبول کنی و دور نیندازی!»
او گرمی و تندی آغاز کرد.
من حِلم و نرمی آغاز کردم - که او چون گرمیِ من میکشد، حِلم پیش میآرَد: من نیز گرمیِ او را حِلم پیش آرم. گفتم «هَله، ترک کردم. هیچ نخواهم. حُکم تو راست.»
باز، آغاز کرد که «تو را چه میباید؟»
گفتم «تو میدانی.»
گفت «نه. بگو!»
گفتم که «همان است سبب. صلح کردی، صلح کردم.»
گفت «نه. معیّن بگو چیست!»
گفتم «آخر، معامله قویتر است از گفت. گفتم و منع کردی.»
گفت «از تو قول ما بِه است که معاملهی تو. بگو!»
گفتم «نه. همان است که میدانی. تا نزند، سودش ندارد. تو را مسلّم شده است. تو را گویند.»