این خواب دوش میگفتم. (این کرامتِ مولاناست.» گفتم «برویم به خدمتش!»
مولانا گفت «نباید که حمل کند به آن قضیّه که معاونت میخواهیم و تصدیع میدهیم؟»
گفتم «خاطرم از آن عزیزتر است که آن اندیشد.»
«وامِ مرا کی گزاری؟»
گفتم که «رشیدالدّین چیزی نیارد گفت.»
گفت «آن را خرج کنید!»
گفتم که «پانصد درم غلام، پانصد درم کنیزکی، صد و پنجاه چوعا و پوستین فتد. ای خواجه، من از اینجا سیصد درم برم به حَلَب - چهارصد گیر، پانصد گیر. هفت ماه آن میخوردم، هفت درم کرایِ حُجره. من خود را پیوسته همان فرد میبینم. ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه میکنم؟»