این ننوشتن دردناک بود، زجرآور، مرگبار. شکنجهای بیرحمانه آنگونه که همیشه کابوسهایم نصیبم کردهاند. کابوسهایی که پر از ترس پایین رفتنند، پر از التهاب برنخاستن، پر از فریادهای استمدادی که از مرز حقیرِ گوشهایم پا را فراتر نخواهند گذاشت.
هفتهی سهمناکی بود، انگار که ساقیانه به پیالهای زهرم خوانده باشند و آنگاه دژخیمانه بر دهانم دست نهاده باشند تا استفراغهای مسمومم را تا گوشههای مغزم ببلعم.