جماعتی رفتند که سرِ آبِ فُرات را ببینند. دو سال راه کردند. دیدند که از سرِ کوهی برون میآید.
یکی بر رفت، چرخ زد که «خوش است.» و فرو رفت.
دیگری همین.
بعضی گفتند «خدا داند ایشان را چه میشود؟ فروشان میکشد یا چیست؟»
بعضی بازگشتند، خبر آوردند که «تا آنجا رسیدیم و یاران فرو رفتند. دگر نمیدانیم.»
آوازه آوردند چنان که «مرغِ آبیست، در دریا رفت.»
مادر و برادران گِرد میکردند، امکانِ موافقت نه. زیرا خایهی بِط زیرِ مرغ بنهند، بطبچگان برون آیند. بَطان میآیند به خشکی، اینها با آنها در میآمیزند. چو به دریا رفتند، اینها تا لبِ آب آمدند که «وای، رفت.»