یکی آمد که «مرا ادبِ طعام خوردن بیاموز - که مرا طعام گران کرد و رنجانید.»
گفتم «خوردن چنان باید که تو خوردن را برنجانی، نه چنان که خوردن تو را برنجاند. چنان بخور که تو گرانی بر او اندازی، نه چنان که او گرانی بر تو اندازد.»
گفت «این ساعت، با شما بخورم؟»
گفتم «من نگویم که بخور. مرا آن ولایت نباشد. آن ولایت خدای را باشد که گوید این رنج من دادهام به تو، هم من بردارم این رنج را.»
خدای مرا علم داده است که من این دلیری نکنم، تا آن بیچاره یک شبانهروز در رنج نباشد و من سعی کرده باشم در رنجِ او.