آن یکی آمد که «معذور دار! چیزی نپختهایم امروز.»
گفتم «من جیز پختهی تو را چه خواهم؟ تو میباید که پخته شوی.»
گفت «چون پحته شوم؟»
گفتم «تو چون مُرید باشی که اشارتِ ما را فهم نکنی؟»
گفت که «فهم اگر مُتَردِّد نشدی در اشارت و عبارات، عُلَمایِ اسلام اختلاف نکردندی و از نُصوص یک معنی فهم کردندی.»
گفتم «عُلَمایِ اسلام را با هم چه گونه دویی و اختلاف باشد؟ آن دو دیدن و آن تعصّب کارِ تو است. ابوحنیفه اگر شافعی را دیدی، سَرَکَش کنار گرفتی، بر چشمش بوسه دادی. بندگانِ خدا با خدا چه گونه خلاف کنند و چه گونه خلاف ممکن باشد؟ تو خلاف می بینی. قُربان شو، تا از دویی برهی!»
گفت «کی باشد که از این قصّهی قُربان برهم؟»
گفتم «قُربان شو، تا از قصّهی قُربان برهی!»