شهابِ هَریوه دردمشق سخت گداخته بود از ریاضت. به کرشمه مینگریست در همهی انبیا. میگفت که «از غیرتِ فریشتگان، رویِ ایشان را با خلق کردند، ایشان مشغولِ خلق شدند.» و این شهاب کسی را به خود در خحلوت راه ندادی: میگفت که «جبرئیل مرا زحمت است.» و میگفت که «وجودَ من هم مرا زحمت است.» با این همه ملولی، مرا میگفت که «تو بیا - که مرا با تو آرامِ دل است!»
روزی، گفتم که اکنون صفتِ من میکند، تا یک سؤالش بکنم. گفتم که «این گفت دویی میآرَد مرا.»
ساعتی سر فرو بُرد. آنگاه، آعاز کرد که «چه جایِ دوییست؟ - که صدهزار در اندرون مُتَفَرِّع میشود از سخن و محو میشود و ثبت میشود -» و در تقریر و شرحِ این، گفت و گفت و گفت، تا آخر میگوید «و قومی باشند همچنین که ایشان را روی آرَد، امّا نادرند.»
من با خود گفتم آخر، من تو را هم از آن نادر میپرسم، هم از اینجا آغاز کن! گِردِ جهانم گردانید، آن سو که هیچ مقصود نبود، آخر به سؤالِ من آمدی.