با آن کخ حدیثِ آن بازرگان حکایت کرده شد که پنجاه سفره داشت - یعنی پنجاه مُضارِب. به هر طرفی میرفتند از بَرّ و بحر، به مالِ او تجارت میکردند. او به طلبِ گوهری رفته بود، به آوازهی سبّاحی. از آن سبّاح در گذشت. سبّاح در عقبِ او آمد. احوالِ گوهر میانِ بازرگان و سَبّاح مَکتوم بود. بازرگان خوابی دیده بود از جهتِ گوهر، بر آن خواب اعتماد داشت. (چنان که یوسف که از اعتمادِ خواب سُجدهی آفتاب و ماه و ستاره پیشِ او و معرفتِ تأویلِ آن، چاه و زندان و شَبَش بر یوسف خوش شده بود.»
امروز، غَوّاص مولاناست و بازرگان من و گوهر میانِ ماست.
میگویند که «طریقِ گوهر میانِ شماست. ما به آن راه یابیم؟»
گفتم «آری. و لیکن طریق این است.»