حق معرفتک

مانده‌ای که چرا شمس را با این جدیّت می‌خوانم و می‌نویسم. برایت عجیب است که از این همه نوشتن‌ها و خواندن‌ها چه می‌خواهم بفهمم؟  فکر می‌کنی به جایش می‌توانستم خیلی کارها کنم؟ خیلی چیزها یاد بگیرم؟  گمان برده‌ای که عاشقش شده‌ام؟  

نه، من عاشقش نیستم.  اما این دلیل نمی‌شود که دلم برایش تنگ نشود. من فکر می‌کنم این مرد را باید بیشتر بشناسم،  باید دل سخنانش را بشکافم و یک چیزی را که نمی دانم چیست بیرون بیاورم.  این چیزیست که نمی‌دانم چیست ولی می‌دانم هست، چون همه اش که می‌خوانمش بندهای دلم را می‌لرزاند. این گوهری است که اگر در اثر این مکاشفه به دست آید پرده‌ای دیگر را نیز خواهد درید.   

من فکر می‌کنم چیزی در اختفای شخصیت این بزرگ آسمانی در سایه‌ی مولانا مخفی مانده که باید بیرون آورده شود. من فکر می‌کنم او مستحقّ کلام «ما  عَرَفناکَ حقِّ مَعرِ فَتِک» است که در حقّ دیگری گفته‌اندش البت.  من فکر می کنم اگر این راز را بگشایم، اگر پرده‌ی واتنیده دور این مرد را کناری بزنم، به چیزی خواهم رسید که برایم مقدّس است، چیزی است مثل دریدن یک حجاب نور از همان نوعی که خود جنابش می‌گوید. چیزی است که پلّه می‌شود تا بالاتر بروم، و از این پوسته‌ی کوچک کننده‌ی خودم در آیم.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد