از بیشه برون میآمد، آمد، بدیدش، بیفتاد و بمُرد. زیرا عاشق بود و طالب، بمُرد. یعنی بقیّهی نفس در او مانده بود، آن نماند، به نظرِ عاجزِ خود، به بصیرت یا قصورِ خود، به صورتِ تصوّرِ خود میبیند، به قوّت ابایزید نبیند خدا را؟ اکنون، صدهزار ابایزید در گَردِ نَعلینِ موسا نرسد و هم تو از راهِ تقلید میگویی که «هزاران ولی به گَردِ نبی نرسد.» پس چه گونه روا میداری تونیای هر روز هزار بار ببیند و موسایِ کلیم را میگویی که ندید؟