این برف ها امسال مرا دفن خواهند کرد کنار آن کلیدی که امشب از جیبم افتاد و زیر برف شبانه گم شد.
بهار که آمد، تو که آمدی، آن کلید را که هیچ دری را باز نمی کند خواهی یافت ، اما مرا نه. تا آن موقع دیگر باید از شرم آفتاب آب شده باشم، رفته باشم زیر زمین.... شاید شرابی کهنه شده باشم در ضیافت مرده خواری مورچگان در گور کودکان دو میلیون ساله.... یا در فاضلاب همسفر قطره های شبرو باشم در آن لوله های سیمانی بویناک ...
از آن پس هزاران هزار سال کولی وار در اعماق مردگان سفر خواهم کرد تا... تا آن چاهی که تو با دلوی سیاه بر سرش ایستاده باشی .... و بنوشیم ... زلال خواهم بود...
----
چقدر امروز دلم هیچ می خواهد ...