گاهی درد تا آن اندازه است که هر آن منتظر انفجارم.
معنی ولایت چه باشد؟ آن که او را لشکرها باشد و شهرها و دیهها؟ نه. بل که ولایت آن را باشد بر نفسِ خویشتن و بر احوال خویشتن و بر صفاتِ خویشتن و بر کلامِ خویشتن و سکوتِ خویشتن و قهر در محلّ قهر و لطف در محلّ لُطف.
...
ولی «صاحب ولایت» باشد. اکنون، کو ولایت؟ اسیرِ ولایت شده، نه امیرِ ولایت. همین نفَسَک و صورتکند. لاغیر. معنی کجا؟
...
یحیا را در «قرآن» «ولی» خواند. قوی گرینده بد. اگر من بودمی، چشمهاش پاک کردمی. چون او معصوم بود و گناه است که موجب گریه است.
این «ولی» کیست؟ بیا، بگو! خود انبیا را در «قرآن» هیچ «ولی» نگفته است.
بوش ِ اهل دنیا و بلندی جُستن ِ ایشان به آن مانَد که دیوِ سپید را رستم گفت که «بالایِ کوه انداز تنم را، تا استخوانم بر بلندی باشد! تا کسی که آوازهی من شنیده باشد، به حقارت ننگرد.»
من مُرید نگیرم. ما بسیار در پیچ کردند که «مُرید شویم و خرقه بده،» گریختم. در عقبم آمدند منزلی و آن چه آوردند، آنجا ریختند و فایده نبود و رفتم.
من مُرید نگیرم. من شیخ میگیرم. آنگاه، نه هر شیخ. شیخِ کامل.
پیش ما کسی بک بار مسلمان نتوان نشدن: مسلمان میشود و کافر میشود و باز مسلمان میشود و هر باری از او چیزی بیرون میآید، تا آن وقت که کامل شود.
آبَک باید که پیشِ دیگ باشد. مگر فعل آتش نمیدانی که چه دارد؟ برجوشد و هزار فتنه کند. عارفِ دیگ باشد و عارفِ فعلهای آتش، هرگز آب را دور ندارد. مگر نسیان درآید. چون آب حاضر نبود، برجوشد، چربو رفت، دیگ نماند، گوشت به زیان رفت، دیگِ دیگر باید. مگر که فراموش کند.
گفت «بر من حیات همچنان است که کسی را بار گران شده باشد، پشتوارِ گران در گردن و پای در وَحَل و او پیر و ضعیف، یکی بیاید ناگاه و آن ریسمان ببُرد تا آن بارِ گران از گردن او بیفتد تا او برهد.»
خدای را گفت «موجب بالذّات» است، «مختار» نیست.
اگر همهی انبیا این گفتندی، من قبول نکردمی. گفتمی «من نخواهم این خدا را. خدایی خواهم که فاعل مختار باشد. آن خدا را طلب میکنم. و او را بگویم تا این خدا را بر هم زند که تو میگویی. بگویمش که اکر او فاعل مختار نیست، تو باری فاعل مختاری، برهمش زن!»
روشنیِ پلنگی رنگ، گوزنی قهوهای
بر حاشیهی شب، دخترک نگاهی انداخت،
خم شده بر ایوان سبز باران،
رخسارهای در عنفوان جوانی،
نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا،
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری،
چهرهات تمامی اینانست و هیچیک،
تو تمامی ساعاتی و هیچکدام،
تو درختی و ابری، تمامی پرندگانی،
تکستارهای، تیغهی ساطور جلادی
و طشت خونش،
پیچکی هستی که میخزد، بر روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند، و از خودش بیخود میکند،
کافران را دوست میدارم - از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند «آری، کافریم، دشمنیم.» اکنون، دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم.
امّا این دعوی می کند که «من دوستم» و نیست، پُرخطر است.