کسی واسم چند تا عکس زیبا از بهار دزفول فرستاده و گفته امیدواره باعث نوسالژی نشده باشه. گفتم که نوستالژی هست ولی اجازه نمیدم از لذت بردن از زیبایی جلوگیری کنه. بعد میگم «راستی میدونی من بعضی وقتا نوستالژی جاهایی رو دارم که هیچوقت توشون نبودم؟»
چه معنی که این سخن را گفتهاند؟ هرکسی از سخن چیزی فهم کرده است و هر کس حالِ خود فهم کرده است. و هر که میگوید از تفسیرِ آن سخن، حال میگوید، نه تفسیر. گوش دار - که آن حالِ اوست!
گفتم با حضرت بارها که اگر از کسی برنجم، بگیردش:«این ساعت میگویمت که باخبرم. میگویم او را بگیر! دلِ من درد میکند و تو دردِ دلِ من نخواهی.»
گفت «من خود همان درد را میخواهم. درمان آنجا رود که درد باشد.»
هرچند عشق بیشتر، کمالِ معضوق بیشتر.
دشمنِ علی، دوستِ ابوبکر؟ همچنان باشد که من کریمالدّین را دوست میدارم، امّا گوشش نخواهم - خوهم که ببُرم گوشش را یا سرش را. صِدّیق را دوست میدارم، امّا محمّد را دشمن میدارم. پس اگر صِدّیق تو را قبول کند، صدّیق نباشد، بَربَسته باشد. او بَربَسته نیست. صِدّیق است و هزار صِدّیق.
مرا دوستتر دارب یا سیّد؟ از من نگردی! زینهار، مرا رها نکنی، به مُستحاضهای مشغول شوی.
اگر تو در مدحی، تو را با یان مذمّت چهکار؟ مَذَمَّت تو میکنی. اگر تو را دهان پُر شکَر است، سرکه در دهانِ تو چه میکند؟ پس دهانِ تو پُر سرکه بُوَد. اگر نماز ناکردن حجاب تو نیست، نماز کردن چرا حجابِ توست؟
پس دیدی که آنجا ضعف است؟ چون کردن حجاب است.
همین سنایی و نظامی و عطّار بودند که ایشان را از آن گفت نصیبی بود. پنیر غذایِ یوز اشد. شیر پنیر خورَد؟ دلِ شکاری و جگرِ شکاری خورَد. هر کسی را غذایی است.
من میدانستم زهر است و چشیدم، هیچ زیانم نکرد. عرقی کرد و گذشت.
همان حدیث عمر است که قَدَحِ زهر خورد و هیچ زیان نکرد.
دیروز با یکی از بچه ها صحبت می کردم راجع به اینکه چه جوری برخورد شنیع و وقیح یه نفر دید من رو نسبت به آدما عوض کرده و رو زندگیم تاثیر گذاشته. اصطلاحی استفاده کردم که واسه خودم هم جالب بود: اون باعث شد مرزهایی که برای بدی آدمها تو ذهنم بود کیلومترها عقبتر بره. دوست منم که خوشش اومده بود زیر خنده. بعد گفتم که همینطور کسایی مثل سوپروایزرم باعث شدن مرز خوبی واسم از اون حدی که بوده خیلی بالاتر بره. جالبه که آدم تو تجربهی ناشی از برخوردهاش با دیگران چطور طیف شناختش گسترش پیدا می کنه.
این عَجَب نیست که گوهری را در حُقّهای غلیظ کرده باشند و در مِندیلِ سیاه پیچیده و در ده لِفافه پنهان کرده و در آستین یا پوستین کشیده، نبینند...این عَجَب نیست که برونناورده نداند. عَجَب این است که بیرون آوردند، بر کفِ دست پیشِ اون میدارند، هیچ نمیبیند. و اگرنه، سخنِ سُقراط و بُقراط و اِخوانِ صفا و یونانیان در حضور محمّد و آلَ محمّد و فرزندانِ جانِ محمّد، نه فرزندانِ آب و گل، که گوید؟ - و خدا هم حاضر.
مرا در این عالَم با این عوام هیچ کاری نیست. برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالَمند به حق، انگشت بر رگِ ایشان مینهم.
آن چه میگوید که من «مرد را اوّلنظر که ببینم، بشناسم،» در غلطِ عظیم است او و جنسِ او. آن چه یافتهاند و بر آن اعتماد کردهآند و به آن شادند و مستند، آن نظر ناریست، آتشیست. اندرونتر میباید رفتن و از آن درگذشتن - که آن هواست.