I liked reading this article from The New Yorker discussing the psychiatric categories outlined in the Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders and their influence on people and their personalities. The article explores the intricacies and implications of psychiatric diagnosis and classification. It emphasizes the fundamental importance of naming and categorization in human understanding and control, drawing parallels to biblical narratives and philosophical concepts. Additionally, it delves into the history and development of psychiatric classification, particularly focusing on the Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders (DSM) and its impact on societal perceptions, medical treatment, and individual identity. The article also addresses the challenges and controversies surrounding current diagnostic practices, including the limitations of categorical approaches and the emergence of alternative models like the Hierarchical Taxonomy of Psychopathology (HiTOP). Ultimately, it highlights the significant influence of diagnostic labels on individuals' self-perceptions and experiences, while also questioning the validity and consequences of psychiatric classification systems.
مصاحبه ی جذاب و عمیقی بود.
https://www.cbc.ca/radio/writersandcompany/how-hisham-matar-s-writing-reflects-life-under-dictatorship-and-the-pain-of-his-father-s-abduction-1.7151196
باید بخونمشون
احتمالا شما هم وقتی هنوز در شوک جنایات سرکوبگران علیه معترضان ایرانی بودید یهو با جنایات حماس علیه مردم اسراییل و بعدش حملات بیرحمانهی اسراییل به مردم غزه غافلگیر شدید . سوالی که این مواقع به ذهنمون میرسه اینه که چی باعث میشه یه آدم به کودکان شلیک کنه یا بمبارانشون کنه؟ به دختران بیگناه تجاوز کنه و مثلهشون کنه؟ تیر ساچمهای بزنه تو چشم پیر و جوون و نوجوون؟ چی میشه که رهبران دستور کشتار وحشیانه مردمشون یا جنگ بیرحمانه علیه ملتی دیگه رو میدن؟ چی میشه که کسی بی اینکه تنش بلرزه و ککش بگزه جنایت میکنه؟ اصلا یه سوال بزرگتر: چی میشه که انسان علیه همنوعش دست به جنایت میزنه؟
جواب این سوالها ساده نیست اما خیلی معتقدن جنایت زمانی اتفاق می فته که جانی بتونه از قربانی خودش ‘انسانیت زدایی’ کنه. اینجوری میتونه بی اینکه باهاش احساس همدردی و همذاتپنداری کنه شکنجهش بده، مثلهش کنه یا حتی بکشدش. در واقع قدم اولی که رهبران جنایتکار ور می دارن اینه که به آدماشون بگن دشمنان مثل ما انسان نیستن یا حداقل انسانهایی مثل ما نیستن و لازم نیست قوانین اخلاقی دربارهشون رعایت بشه.
شاید شما هم اون فیلم اعتراضات پارسال رو دیدید که زنی به یه مامور گارد ویژه می گفت “پسرم من مثل مادر توام” و اون جوابش رو با فحش و باتوم می داد و می گفت “تو حتی جوراب مادر من هم نیستی”، یا صدای اون جنگجوی حماس رو شنیدید که به پدر و مادرش تلفنی می گفت “کلی یهودی کشتم” و اونها هم با خوشحالی می گفتن “ماشاءالله”، یا حرفای اسراییلیها رو گوش دادید که به کشتار دستهجمعی مردم غزه میگن “کشتن تروریستهای وحشی حماس”.
به این کلمات دقت کنید! همه شون یه هدف دارن، هدف اینه که قربانیان رو از انسان بودن خلع کنن و حس همدردی رو حذف کنن! وقتی طرف رو از شبیه خودت بودن خلع میکنی در واقع به خودت مجوز دادی هر جنایتی بکنی، با باتوم بزنیش، ساچمه یزنی تو چشمش، تجاوز کنی، مثلهش کنی، یا بمبارانش کنی. دیگه مهم نیست اگر بچهای باشه همسن بچهی خودت، دختری باشه مثل خواهرت، یا مادری مثل مادرت. وقتی تونستی دیگران رو از “انسان” به “کافر”، “اغتشاشگر”، “ضد انقلاب”، “تروریست”، “فاحشه”، “معتاد”، و ... تقلیل بدی دیگه تو ذهنت جنایت علیهشون رو مجاز کردی.
اینا رو صرفا برای توضیح رفتار این جانیها نمیگم، برای خودم و خودمون می گم که مراقب باشیم با ترفند ‘انسانیتزدایی’ از دیگران به این نتیجه نرسیم که کسی یا گروهی، حتی دشمنمون، لیاقت هر بدی و جنایتی رو دارن. اینجور مواقع باید چو بید بر سر انسانیت خویش بلرزیم که از دستش ندیم.
پست اینستام - خوشحالم که ساده نویسی می کنم
این طرحی است که از روش نوینی که نظام حاکم در ایحاد گردهمایی های آیینی پیش گرفته به ذهنم رسیده و باید کسی روی آن کار کند. مشخصا طبقه ی روحانی و به نمایندگی از آنها حکومت جمهوری اسلامی نقش عمده ای در به کار گیری، حمایت، و کنترل و مراسم مذهبی مثل عاشورا داشته اند. نکته ای که مطرح است این است که همکنون چه ضرورتی به ایجاد رسوم جدید حس می شود؟ تاکید بسیار زیاد بر شهادت حضرت فاطمه و ایجاد و توسعه ی مراسم عزاداری آن، افزایش میزان دیگر عزاداری ها، گسترش تاکید بر جشن های ظهور از حمله این مسائل است. دلیل حکومت برای آفرینش و افزایش این مراسم چیست؟ سود زیادی که از داشتن مشابهات کرده؟ یا کاهش مدت زمان برای رسوم رقیب؟ یا تقلید از روش صفویه برای ایجاد پایگاه و هویت دینی؟ اصلا ایجاد رسوم پایدار تا چه حد امکان پذیر است و دولت ها تا چه اندازه می توانند در این موصوع از اقتدار خود بهره ببرند؟ چه عواملی شانس موفقیت آنها را زیاد می کند؟ نقش فرهنگ موجود در این باره چقدر موثر است؟ آیا امکان واپس زدن یا حتی مقابله انعکاسی وجود دارد؟ ....
این نکته که ناخودآگاه در سیر تکامل چطور به وجود اومده بسیار جالبه. موضوع اینه که میزان خودآگاهِ ما در برابر ناخودآگاهمون تقریبا ناچیزه، و اینکه این همه چطور در سیر تکاملی بشر ایجاد شده جالبه. چیزی که تا حالا فهمیدم اینه که نظریهی غالب اینه که فریب منشاء اصلی ناخودآگاهه. در واقع اکثر جانداران برای ادامهی حیاتشون ناچارند که فریبکاری کنن. مثل وزغی که خودش رو باد میکنه تا در برابر دشمنش بزرگتر جلوه کنه یا بزمجّهای که رنگش رو تغییر میده تا شکار نشه یا اینکه بتونه شکار کنه. انسان هم نه تنها مجزا نیست بلکه فریب در رفتارش دارای جزییاتِ بسیار پیچیدهتریه. به هر حال مهارت آدم در زندگی برای ادامهی حیات نیازِ به این نوع کارآیی داره. مثلا برایِ اینکه بهش صدمه نخوره یا خودش رو قویتر از اونی که هست نشون میده یا اینکه خودش رو مظلوم نشون میده، یا اینکه برای اینکه بهش توجه بشه و به منافع بیشتری از طرف اطرافیانش دست پیدا کنه ممکنه تمارض کنه، یا اینکه برای اینکه بتونه تمایلاتش بشریش رو ارضا کنه به طرف مقابل ابرازِ عشقِ مقدّس میکنه و هزار تا چیزه دیگه...
خوب طی این فرآیند فریبکاری تو آدم رشد می کنه. یه نکتهی جالب اینه که در برابر این موضوع تو آدم قدرت کشف فریبکاری هم رشد میکنه تا بتونه صدمات ناشی از فریبکاریِ دیگران رو به حداقل برسونه. و آدما از این جهت دارای مهارتهای عالی هستن.
خوب حالا اینا چه ربطی به ناخودآگاه داره؟ نظریهپردازان معتقدند که فریبکاری بعد از مدّتی بخشی از شخصیت فرد میشه که خودش هم باورش میکنه. مبنای این موضوع اینه که «دروغ خوب دروغیه که خودت هم باورش کنی» و اینجوری میشه که انسان به فریبکاری خودش می پردازه و یه شخصیت مجازی تو خودش خلق میکنه که حتی خودش هم نمیشناسدش. خودش از خودش برداشت غلطی پیدا میکنه مثلا تو مثالهای بالا خودش هم حس میکنه که واقعا مریضه، یا اینکه واقعا عاشقه و هیچوقت براش قابل قبول نیست که باور کنه اینا نیست.
بحث تکامل ذهنِ بشری موضوع بسیار زیباییه که باید خیلی بیشتر روش وقت بزارم.
یکی دو روز پیش داشتیم با شایان علّت علاقهمون به کارتون یا کتابهای کودک یا نظریات شازده کوچولو را بررسی میکردیم. سوال این بود که آیا ما مثل کودکان فکر میکنیم که میتونیم از همچین چیزایی لذّت ببریم؟ آیا قسمتی از وجود ما تو کودکیش مونده و رشد نکرده؟
نظر شایان این بود که اینجوری نیست! ما مثل کودکان فکر نمیکنیم. کودک درک درستی از اطرافش نداره و تفاوت بین کودکی و بزرگسالی رو نمیشناسه. در واقع نگاهش به کودکی (اگه نگاهی باشه) اختیاری نیست و کاملا اجباریه. به مزیّات و معایب کودکی هیچوقت فکر نکرده. ولی ما تفاوت بین این دو تا رو تشخیص میدیم و جذب کودکی میشیم. در واقع ما کودکی رو انتخاب میکنیم.
نکتهی جالب دیگهای که شایان بهش اشاره کرد به قول خودش مینیمالیستی بودن یا به قول من ابسترکت بودن کودکیه. مثلا شما تو یه کارتون روابط پیچیدهای رو که تو یه فیلم بزرگسال میبینید نمیبینید. همه چی تو لحظه تعریف میشه و تموم میشه. به قول شایان مثلا سوپرمن تو یه لحظه در وقوع یه حادثه است و در لحظهای دیگه جایی دیگه بدون اینکه اثری از حادثهی قبلی تو زندگیش مونده باشه. روابط بسیار سادهن، دقت کن سطحی نیستن، سادهن.
همهی اینها باعث میشه کسایی مثل ما که درد پیچیدگی و مضرّاتش رو حس کردیم رو به دنیای کودکی بیاریمو
کمتر کسی در این مهلکه رو بر می گرداند که ببیند عقبه و نوک جنبش مردمی ایران کجای تاریخ ایستادهاند. این کمنگری شاید شایستهی چندان سرزنشی هم نباشد اگر آن را به عنوان جزیی از رفتار ملتی خشمگین و به جان آمده بپذیریمِ اما آنچه جای تعجب دارد این است که در این میان کمتر کسی از مدعیان دیدی کلانتر به واکاوی چند و چون ماجرا میپردازند.
شاید در طول تاریخ ایران کمتر شده باشد که منافع ملتی تا این اندازه با منافع بیگانگانی بدسابقه مشترک شده باشد. این واقعیتی است که به دلیل سیاستهای حکومتی، که ماندهام خائنانه بخوانمشان یا احمقانه، رخ داده است. این واقعیتی است که هست و سرزنش کردن ملتی به دلیل آن منصفانه نیست و مشت بر آب کوبیدن است. واقعیت امر این است که هماینک به دلیل تحولات داخلی و بینالمللی جهانی هم ملت ایران و هم دنیای غرب به این فصلالخطاب رسیدهاند که وقت وداع والیان ایران رسیده است. هر دو نیز میدانند که راهی جز همکاری با هم برای رسیدن به این روز موعود ندارند.
شاید از این میان آنچه بیشتر شایستهی مدّاقه باشد این است که (۱) این اشتراک منافع تا چه ابعادی وجود دارد؟ و (۲) تا چه ابعادی میتوان به همکاری دست زد؟
پاسخ سوال اول شاید آسانتر از سوال دیگر باشد. کمتر کسی حتی در بین همنوایان با کشورهای غربی هست که معتقد باشد این اشتراک منافع ابعاد زمانی بلند مدتی را پوشش خواهد داد. این پاسخی است که به سادگی از اولین اصل تعاملات بینالمللی کشورها یعنی حفظ منافع ملی سر بر میآورد. تضاد منافع در روابط کشورها بسیار متداولتر از اشتراک منافع است. در واقع در بسیاری موارد اشتراک منافع استثنایی است که هر از گاهی از هیاهوی تضاد منافع سر بر میآورد. این بار نیز این اشتراک منافع مدتی کوتاه (در چارچوب زمانی روابط بینالمللی) خواهد پایید و از آن پس کشورهای بیگانه راه خود را برای تامین منافع خواهند پیمود. راهی که تاریخ گواه آن است که با مسیر منافع ملی کشور ایران اشتراک زیادی ندارد.
پاسخ به دومین سوال را شاید برخی به همین سادگی بدهند که تا زمانی که این اشتراک منافعی وجود دارد می توان با متحدان استراتژیک خود همکاری کرد و هر جا که حرکتی ضد ملی از جانب این متحدان مشاهده شود این اتحاد را شکست. این نگرش از آنجا ساده نگرانه است که گمان می برد تعیین ابعاد زمانی این همکاری تا به آخر در کنترل مدافعان منافع ملی خواهد ماند. این مسلما با برنامهریزیهای راهبردی این کشورها تباین دارد. باور به اینکه این کشورها به سادگی از گود بیرون خواهند رفت آنقدر ساده اندیشانه است که باور اینکه آنان به نفوذ بلندمدت خویش در کشور مورد اتحاد نیندیشیدهاند. به باور من شئون نفوذ این کشورها در جنبش مردمی ایران تا حدی رو به افزایش است که بازداشتن آن در آینده بعید مینماید.
نگاهی به عمکرد فعالان جنبش مدنی ایران و منابع لجستیکی و مالی آنها بیانگر این است که کشورهای بیگانه حساب ویژهای برای استفاده از آنها در برنامههای بلندمدت خود باز کردهاند. همکنون بسیاری از آنها به نحو مستقیم یا غیر مستقیم تحت کفالت غرب قرار دارند. تقریبا تمامی روزنامهنگاران ایرانی با شتاب هر چه زیادتر به بنگاههای خبری میپیوندند که منابع مالی آنها مستقیم یا غیرمستقیم از طریق دولتهای کشورهای ذینفع تامین می شود. فعالان سیاسی کشور اعم از رهبران تا هواداران در خارج از کشور پناه می جویند بلافاصله جذب مراکز تحقیقی دانشگاهی، تینکتانکها، و موسسات تحقیقی میشوند بی آنکه در حالت عادی امکانی برای پذیرفته شدنشان باشند. خبرهای روزانه ی دریافت جوایز و نشانهای متعدد دیگر توسط فعالان سیاسی و مدنی که با هدف پشتیبانی اعتباری و مالی آنها ارائه میشود دیگر برای خوانندگان به صورت عادتی بیهیجان درآمده است. افزایش پذیرش دانشجویان در سالهای اخیر در کشورهای متحد را نیز باید به این همه مورد افزود. این همه فرصت ها و امکانات متعدد که با صرف وقت و هزینهی بسیار برای مخالفان سیاسی و فرهنگی حکومت ایران فراهم میشود بیشک در جهت تامین منافع درازمدتی است که روزنامهنگاران، روشنفکران، فعالان سیاسی، تحصیلکردهها در آیندهای نه چندان دور به عنوان مستخدمین غرب باید به تامین آنها همت گمارند. باید منتظرماند و دید چه موقع موعد برداشت از این همه بذرافشانی گشادهدستانه فرا خواهد رسید و آیا محصول این مزرعه مطابق انتظار کارندگانش پر و پیمان خواهد بود؟
امروز به Q از CBC گوش می دادم. این دختر خوانندهی نیجریهای (Nneka) شاهکار می گفت. این جمله اش رو ببین:
I didn't know I have color until I stepped out of Africa.
حس می کنم وارد شدن به بحث تفاوت نگاه های متفاوت این دو روش یکی از بزرگترین کشف های امسالمه. بزرگ دیدن کار آسونی نیست. می فهمی؟
تازه این ضرب المثل را اختراع کرده ام که «جنده زمین نمی ماند.». نکته این است که این را خود جنده ها نمی فهمند و گمان می برند که زیبایی یا کمالات آنهاست که آنها را برای مردان باارزش می کند و برخود می بالند که از دست این یکی نیفتاده یکی دیگر بلندشان می کند، واقعیت امر این است که اگر دو سوراخ داشته باشی و بخواهی بدهی سخت است کسی پیدا نکنی که نخواهد بکند و نباید تصور رویایی از این موضوع داشت.
بعضی از افکار الفاظ خودش را می طلبد و نمی شود کاریش کرد. پاستوریزه کردن یک واقعیت با الفاظ غیرمعمول فقط ارزش کلامی و معنایی آن را می کاهد. اگرچه بر این باورم که دلیلی وجود ندارد که آدم زبان روزمرهاش را لجن اندود کند.
به هر حال واقعیت امر این است که وضع «جنده های فکری، عقیدتی و سیاسی» به هیچوجه بهتر از این نیست. تا وقتی جای کردن داشته باشند آدم برای کردنشان زیاد است اگرچه این را مبنایی برای حس غرور به دلیل داشتن ارزشی فراتر از کسانی که حاضر به دادن نیستند به حساب می آورند.