من مُرید نگیرم. ما بسیار در پیچ کردند که «مُرید شویم و خرقه بده،» گریختم. در عقبم آمدند منزلی و آن چه آوردند، آنجا ریختند و فایده نبود و رفتم.
من مُرید نگیرم. من شیخ میگیرم. آنگاه، نه هر شیخ. شیخِ کامل.
پیش ما کسی بک بار مسلمان نتوان نشدن: مسلمان میشود و کافر میشود و باز مسلمان میشود و هر باری از او چیزی بیرون میآید، تا آن وقت که کامل شود.
آبَک باید که پیشِ دیگ باشد. مگر فعل آتش نمیدانی که چه دارد؟ برجوشد و هزار فتنه کند. عارفِ دیگ باشد و عارفِ فعلهای آتش، هرگز آب را دور ندارد. مگر نسیان درآید. چون آب حاضر نبود، برجوشد، چربو رفت، دیگ نماند، گوشت به زیان رفت، دیگِ دیگر باید. مگر که فراموش کند.
گفت «بر من حیات همچنان است که کسی را بار گران شده باشد، پشتوارِ گران در گردن و پای در وَحَل و او پیر و ضعیف، یکی بیاید ناگاه و آن ریسمان ببُرد تا آن بارِ گران از گردن او بیفتد تا او برهد.»
خدای را گفت «موجب بالذّات» است، «مختار» نیست.
اگر همهی انبیا این گفتندی، من قبول نکردمی. گفتمی «من نخواهم این خدا را. خدایی خواهم که فاعل مختار باشد. آن خدا را طلب میکنم. و او را بگویم تا این خدا را بر هم زند که تو میگویی. بگویمش که اکر او فاعل مختار نیست، تو باری فاعل مختاری، برهمش زن!»
کافران را دوست میدارم - از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند «آری، کافریم، دشمنیم.» اکنون، دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم.
امّا این دعوی می کند که «من دوستم» و نیست، پُرخطر است.
هر چه گفتند گویندگان، پوستِ «اَلِف» خاییدند. هیچ معنی «الف» نکردند - زیرا که مردی نداشتند. چنان که عِنّینی را در جامهخوابِ شاهدی کنی، جه باشد؟ لمسِ بیمزّه کند، طَمث نتواند کردن. همین روی بر رویش نهد. چیزی که این وسیله و دَواعی آن است، از آن محروم باشد.
خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرد، با ایشان اسرار گوید.
مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیمها کردی و باز به خلوتِ خود در آوردی. روزی گفت:«چه باشد اگر به ما باشی؟»
گفتم «به شرطِ آنکه آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش مریدان و من نخورم.»
گفت«تو چرا نخوری؟»
گفتم «تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.»
گفت «نتوانم.»
بعد از آن، کلمهای گفتم، سه بار بر پیشانی زد.
آن شیخ را دیدم جیران می نگریست در من و آن دگر فروخفته، سر فرو انداخته و آن دگر سجده می کرد پیاپی، آن دگر در خاک می غلتید و آن دگر کفش بر سر می زد.
گفتم:«تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید! اگرچه هر عضوی از او حیرت آرَد. اما حَظ ندارد که دیدهی کُل.»
هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، به روحِ خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود. تو را بیکس یافتیم. همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بییارانم.