کجا گریزی؟

الّا مرا هیچ آن معنی از پیش نمی‌رود با این گفتن. هرچند که من خود را در سخن مشغول می‌کنم، آن معنی از پِی‌ام در می‌آید. کجا گریزی؟

پادشاه را لالامُبارکِ خود کرده است!

می‌گوید «ای خدا، چنین کن و ای خدا، چنان مکن!» چنان باشد که می‌گوید «ای پادشاه، آن کوزه را برگیر، اینجا بنه!» 

پادشاه را لالامُبارکِ خود کرده است: می فرمایدش این مکُن و آن بکُن!

مدرسه‌ی ما این دل است - این چار دیوار ِ گوشتی.

مدرسه‌ی ما این دل است - این چار دیوار ِ گوشتی. مدرَسش بزرگ است. نمی‌گویم کیست. مُعیدش دل است.

شادی پیکِ غم است!

هر شادی و هر خوشی که پیش آید، تو را مبشّر ِ غم است. فَبَشّرهُم بِعَذابٍ اَلیم! شادی و بشارت لایق ِ بشر است، نه صفتِ خداوندِ سمیع و بصیر است. شادی پیکِ غم است و بسط پیکِ قَبض است. آن عَجَب و شگفت که تو را ازچیزی خوش آید، از سبزه و جمال و جاه و غیر ِ آن، شکوفه‌ی الاهی‌ست که می‌شکفد. و لیکن چون ساعتی دیگر شود آن شکوفه را ببویی، بی‌قرار شوی از گََندَگی. از غم و اندوه که باشد، خواهی از خود بگریزی، شاخ طلبی تا در چنگ در آ» زنی. و آن فرزند است و آن هنر و سخن ِ عجیب است. ساعتی برآید، همان گَندَگی ِ تو زدن گیرد که آگهی و خواب تو خالی آمد از عرصه و این آگهی ِ تو شکوفه و خاربُنان و آتشی.  

این همه را رنگها را از پیش ِ چشم دور کن تا عَجَبی دیگر بینی و عالَمِ دیگر ا زهود که نا به این خوشی و ناخوشی مانَد!

این کار ِ دل است، کار ِ پیشانی نیست.

هر که فاضل‌تر، دورتر از مقصود. هرچند فکرش غامض‌تر، دورتر است. این کار ِ دل است، کار ِ پیشانی نیست.

معنی صبر

این سخن قومی را تلخ آید. اگر بر آن تلخی دندان بیفشارند، شیرینی ظاهر شود. پس هر که در تلخی حندان باشد، سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی ِ عاقبت است. پس معنی ِ صبر افتادنِ نظر است بر آخر ِ کار و معنی ِ بی‌صبری نارسیدنِ نظر است به آخر ِ کار.

آن اوّل هم مشکل بود.

گفتم «هیچ با خدا سخن گویی؟» 

گفت «آری.» 

گفتم «دروغ ِ تو همین ساعت ظاهر شود، دروغ همین ساعت ظاهر خواهد شد. بیفشارمش: گفتم که «او جوابت می‌گوید؟» 

گفت: «این مشکل است.» 

گفتم: «آن اوّل هم مشکل بود. تو آسان گفتی. اوّلت می‌بایست گفتن که مشکل است.» 

اگر من بودمی، چشمهاش پاک کردمی.

یحیا را در «قرآن» «ولی» خواند. قوی گرینده بود. اگر من بودمی، چشمهاش پاک کردمی. چو او معصوم بود و گناه است که موجب‌ِ گریه است.

اسیرِ ولایت شده، نه امیرِ ولایت.

معنی ولایت چه باشد؟ آن که او را لشکرها باشد و شهرها و دیه‌ها؟ نه. بل که ولایت آن را باشد بر نفس‌ِ خویشتن و بر احوال خویشتن و بر صفاتِ خویشتن و بر کلامِ خویشتن و سکوتِ خویشتن و قهر در محلّ قهر و لطف در محلّ لُطف.  

... 

ولی «صاحب ولایت» باشد. اکنون، کو ولایت؟ اسیرِ ولایت شده، نه امیرِ ولایت. همین نفَسَک و صورتکند. لاغیر. معنی کجا؟  

... 

یحیا را در «قرآن» «ولی» خواند. قوی گرینده بد. اگر من بودمی، چشمهاش پاک کردمی. چون او معصوم بود و گناه است که موجب گریه است. 

این «ولی» کیست؟ بیا، بگو! خود انبیا را در «قرآن» هیچ «ولی» نگفته است.

بوشِ اهل دنیا

بوش ‌ِ اهل دنیا و بلندی جُستن ِ ایشان به آن مانَد که دیوِ سپید را رستم گفت که «بالای‌ِ کوه انداز تنم را، تا استخوانم بر بلندی باشد! تا کسی که آوازه‌ی من شنیده باشد، به حقارت ننگرد.»