علی یه پیشنهاد خیلی عالی داد واسه شمس منقطع. اینکه بهش ساختار روایی بدم. اینکه مثل رودخانه روان باشه. بهش گفتم که چه حسی به شمس دارم. اینکه فکر می کنم مظلومانه زیر سایهی مولانا مونده و قدرش شناخته نشده. علی میگه: شاید خودش نخواسته. حرف قشنگیه، شاید درست باشه. شاید همین باشه. ولی برای من اهمیی نداره. اگه زنده بود مطمئنا داشت ولی الان نداره. اگه قرار بود همین کار رو با کافکا هم می کردن و همونطور که خواسته بود آثارش رو می سوزوندن که ما هیچوقت نمی فهمیدیم که مسخ شدیم؟
صحبت چیزی دیگه میشه و من موفق میشم فکرم رو راجع به مقالات مرتب کنم و بگم که کلمات شمس خیلی اصیله. اصیل کلمهی خوبی نیست، معادل original یا بهتر بگم genuine به فارسی چی میشه؟ تو میدونی؟ اون چیزی که شمس گفته (مقالات) حتی با شمس مولانا (غزلیات) متفاوته چه برسه با مثنوی. مثنوی مشحصا هدفمنده، شمس مولانا هر چند سرکش ولی مشخصا قید و بند شعری داره و راجع بهش فکر شده. اما شمس مقالات حرف زدن عادی و لحظه ایه یه نفره که کسی هم با امانت و بدون در قید تکلف بودن نوشتدش. این همون چیزیه که به کلماتش یه اصالت درونی میده.
یه طرح دیگه هم با توجه به صحبت علی راجع به روایی کردن مطلب به ذهنم رسیده که خارج از شمس منقطعه و جالبه.
راستی چه خوبه که علی اینجاست و من چقدر ازش یاد می گیرم.
آن سُرماری گفت که «ابلیس کیست؟»
گفتم «تو - که ما این ساعت غرقِ اِدریسیم. اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرقِ اِدریس نیستی؟ و اگر از اِدریس اثری داری، تو را چه پَروایِ ابلیس است؟ اگر گفتی جبرئیل کیست، گفتمی تو.»
هر که تو را از یارِ تو بدی گوید - خواه گویندهی درونی و خواه گویندهی بیرونی - که «یارِ تو بر تو حسود است،» بدان که حسود اوست، از حسد میجوشد.
گفت «خدا را از چنین کس میطلبد، من او را معتقدتر شدم.»
گفتم «اوّل، غلط گفتم. من خدا را از او نمیطلبم، او را من از خدا میطلبم.»
دمشق رفتن کارِ شما نیست، کارِ من است. مولانا چون طُرفه در من مینگرد!
کارِ فقیر گزاف نیست. آن روزِ اوّل دیدی که چه روشنایی یافتی؟ اگر به آن مُستَمِر میبود، تا اکنون قیاس کن که چه میبود. پس آن همه حسابِ کار نبود.
آخر، آنچه من میکنم و میسازم در بیست روز، تو در یک لحظه لگد میزنی، ویران میکنی. آنهمه هیچ حسابِ کار نبود، آن همه خرابیِ کار بود.
چه دعاها کردم تو را در حَلَب - در آن کاروانسرا که آسودم. روی به خلق نبایست نمود. اگر نمودی، یا به کار مشغول بایستی شدن، یا روی به خانقاهی.
این رمزی از حالِ مطلوب که در عالَم او را نشان نیست.
هر نشان که هست، نشانِ طالب است، نه نشانِ مطلوب. همه سخنِ طالب است. ظاهر نشود، مگر به ایشان. آن طالب است که از نورِ طلبِ او در پیشانی، هر که بنگرد، سعادت و شَقاوتِ او بداند.
طالب به نظاره آمده است که «مگر در این میان، طالبانند که نسبتِ مطلوبی دارند: طالبان را میبینند و نمیآرامند و مضطرب میباشند.» بگوید «اینک دُرِّ یتیم! منم مطلوب! در میانِ عالم به نظاره آمدهام.»
گویند «آرامیدیم. اکنون، مُقیم شویم.»
گویند «رویم.»
گوید که «هنوز، روزی چند، به هم نظاره کنیم.»
اکنون، به نورِ من، هر روز نظاره میکنیم.
«چون دوست، به دستی.» طالب، در جوش، عیساوار سخن گوید، مطلوب یعدِ چهل سال. مطلوبِ شانزده سال در رویِ دوست مینگرد که طالب بعد از پانزده سال او را اهلِ سخن مییابد.
و اگر کسی تأویلِ کلامِ خدا میکند، چنان که هست، گویی فتوا میباید کرد. سخن باشد با تأویل که اگر مؤاخذه کنند، راست باشد به تأویل. نه همچو «اَنَاالحق» رسوا و برهنه، قابلِ تأویل نه. لاجَرَم، سرش رفت.