بی حالی

فردا واسه ورک‌شاپ هارپ باید با کریس یه روزه برم کلگری. دیشب فقط دو ساعت خوابیدم، ساعت شیش ونیم برگشتم خونه. چشام وا نمیشه. اینحوری که معلومه و از کریس خبری نیست، امشبم کاشته شدم دانشگاه. فردا هم که روز شلوغی خواهد بود. امیدوارم فرداشب که قراره برم رستوران ایرانی تا بعد از مدتها یه غذای ایرانی بخورم از شدت خستگی زهرمارم نشه.

مرگ نزدیک

تقریبا دارم حافظه‌م رو از دست می دم. امروز امید زنگ زد و پرسید که اتفاقی افتاده. گفتم چطور مگه؟ گفت ماشینم رو جلوی ساختمون دیده به جای اینکه تو پارکینگ باشه. گفتم نمی دونم کجا پارکش کردم. اون شماره ی ماشینم یادش بود و من یادم نبود. به هر حال مجبور شدم برگردم خونه و جابجاش کنم ولی اصلا نتونستم یادم بیارم که کجا پارکش کردم. این تنها اتفاقی نیست که این روزا میفته. گاهی اوقات به همین دلیل میشم مضحکه‌ی بقیه. خیلی وقتا خیلی کارهای واجبم رو فراموش می کنم انجام بدم. روز به روز داره شدیدتر میشه. مطمئنم این فشارهای عصبی بالاخره یه قسمت از مغزم رو تونستن از کار بندازن. همه ش به شوحی و خنده گذروندمش ولی این دفعه تصمیم گرفتم برم دکتر. احساس می کنم همه چیزم داره تحلیل میره.  کاش اینا سرآغازی باشه به یه مرگ نزدیک.

 

اینو اینجانوشتم تا تاریخچه‌ی اتفاق رو داشته باشم. راستی باید صفحه‌های وبلاگم رو ذخیره کنم. هیچی روی اینترنت امن نیست و هیچی رو حافظه ی من.

عید عاشقان

عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید بویی زجان ما دارد
بر جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او بر دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کاین می بی کران مبارک باد
عید تا آمد ای سبکروحان
رطلهای گران مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
شمس تبریز همچو عید آمد
بر من و دوستان مبارک باد 

امروز تا اعماق مرگ گریستم...

 

ورزش

یه ضعف مفرط تمام بدنم رو  گرفته و ذهنم رو البته. امروز برای اولین بار نتونستم اونقدری که می خواستم ورزش کنم. ورزش تو تمام این مدت تنها چیزی بوده که داشتم. شاید هیچوقت اینهمه تمام وجودم رو تو ورزش خلاصه نکرده باشم. این تنها ساعتیه که می تونم خیلی خاطرات از آدمها رو از یادم ببرم. نه، از یادم نمی برم... ولی بهم قدرت تحمل میده. یوگا هم تو امسال یه قسمت از زندگیم بوده. ورزشی که مطمئنم ورزش زندگیم می مونه. شنا و قایق سواری هم همیشه کنارم بودن. شاید روزی نباشه که ورزشی نکنم. بدنم خیلی قویتر از گذشته شده. اما امروز دچار یه حمله‌ی عصبی وحشتناک شدم. گفتم شاید ورزش بتونه آرومترم کنه ولی با همه‌ی فشاری که آوردم کمتر از روزهای دیگه کالری سوزوندم. و حالا تمام تنم درد می کنه و تمام روحم. کسی نیست منو بیمارستان ببره؟  

موسیقی ایرانی

مدتهاست که از شنیدن موسیقی ایرانی فرار می کنم. کمتر موسیقی ایرانی هست که اسمی از عشق (اون هم از نوعی که من می شناسمش) توش نباشه و این چیزی نیست که بخوام بشنوم. به همین دلیل اکثرا رادیوهای کانادا و خصوصا سی بی سی گوش می دم. امروز که هدفن رو گذاشتم رو گوشم سی بی سی یه موسیقی ایرانی پخش می کرد. یه شعر از مولانا به نام سماع. تمام مدت تنم می لرزید. 

 

بیا بیا که تویى جان جان جان سماع هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل بیا که ماه تمامى در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست بیا که بوالعجبى نیک در جهان سماع
بیا که بى تو به بازار عشق نقدى نیست بیا که چون تو زرى را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب تست که شاهدیست نهانى در این دکان سماع
بیار قند معانى ز شمس تبریزى که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع

کایاک

 

 

 

امروز حرکت roll رو تو کایاک یاد گرفتم. خوابشم نمی دیدم که یادش بگیرم. باور می کنی؟ تصور اینکه تو آب وارونه آویزون باشی بعد خودتو برگردونی و مثل آدم تو قایقت بشینی هم برام غیرممکن بود. هیجان زده شده بودم و همه‌ش می گفتم: I don't believe it! I don't believe it!

ذهنی که از آن من نیست.

استادم تزم رو ورق می زنه (البته کامپیوتری). می پرسه؟ این رنگ قرمز و سفیدی که برای کنتورها انتخاب کردی پیش فرض نرم‌افزارن یا اینکه خودت انتخاب کردی. ته سوالش رو می دونم می خواد بپرسه چرا همه جا فقط قرمز و سفیده. هیچوقت سوالش رو مستقیم نمی پرسه که یه دف بهم برنخوره. می گم: نه! فقط قرمز مال نرم افزاره و سفید رو خودم انتخاب کردم. قرمز تو اینجاها محل‌های فشار بحرانی رو نشون میده. می گه می دونم ولی سفید پیش فرض نرم‌افزار نیست. باز هم می دونم چی می خواد بگه. نظرش اینه که اگه رنگ دیگه‌ای جای سفید بود بهتر بود. یه لحظه فکر می کنم که چرا سفید رو انتخاب کردم. می گم: شاید از دوره‌ی جنگ ایران و عراق تو ذهنم مونده باشه که وقتی حمله‌ی هوایی می شد وضعیت قرمز نشونه ی خطر و وضعیت سفید نشونه‌ی امنیت بود. می گه: ممکنه. می گم: می‌خوای رنگا رو عوض کنم. می‌گه: نه! بذار بمونه!

خسته‌م....

امشب دیدم کریس واسم ایمیل زده که حقوقم رو زیاد کرده. عصبی شدم. نیم ساعتی با خودم کلنجار رفتم و بعد گفتم که نمی خوام.  

 

این ایمیل کریس: 

Hi Mehrdad,

I nearly missed the January payroll deadline!? Here's what I submitted

for you:

Status: Research Engineer

Period: Jan. 1 to March 31

Salary: $4050 per month

Once you have completed your PhD program (which I expect will happen

before March 31), I can hire you as a post-doctoral research fellow and

give you a raise to $4500 per month. Does this sound okay to you?

Chris 

 

و این هم جواب من:  

 

Thanks Chris. I really appreciate but I think I should explain my situation frankly:

I do not expect any raise in my payment. I am still a PhD student and I do not think I deserve it. In addition, I feel that because of some personal circumstances I am not working as well as I should, so having a raise makes me feel guiltier.

In fact, during the last week before holidays, I was very close to come to your office and ask you to not pay me for January because I would not feel well about my outcome and efficency.

I would appreciate if you revise your decision. I think it would be fairer if I stay on the current salary until I officially graduate from my PhD program and, hopefully, solve my problems with myself.

Again thanks. You are so great but I will be much happier if I recieve as much as I believe I deserve. Please do not feel I am rude for this objection.

With the best regards,

Mehrdad

بعدش هم نشستم و گریه کردم. خسته‌م، خیلی خسته‌م....

حرفی برادرانه

این روایت حرفام با مهران بود که نوشتم و پاک کردم. خسته شدم از خودسانسوری. ولی این سرنوشت منه.  کاریش نمیشه کرد.

 

 

روزی از شر همه چی خلاص می شم. روزی پرواز می کنم. می دونم.

دعا

دعا می کنم واسه‌ی کسی که نمی دونم کیه. خدایا کمکش کن.