-
آنچه من میکنم و میسازم ، تو در یک لحظه لگد میزنی،
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 19:43
آخر، آنچه من میکنم و میسازم در بیست روز، تو در یک لحظه لگد میزنی، ویران میکنی. آنهمه هیچ حسابِ کار نبود، آن همه خرابیِ کار بود.
-
چه دعاها کردم تو را در حَلَب
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 19:41
چه دعاها کردم تو را در حَلَب - در آن کاروانسرا که آسودم. روی به خلق نبایست نمود. اگر نمودی، یا به کار مشغول بایستی شدن، یا روی به خانقاهی.
-
طالب و مطلوب
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 19:28
این رمزی از حالِ مطلوب که در عالَم او را نشان نیست. هر نشان که هست، نشانِ طالب است، نه نشانِ مطلوب. همه سخنِ طالب است. ظاهر نشود، مگر به ایشان. آن طالب است که از نورِ طلبِ او در پیشانی، هر که بنگرد، سعادت و شَقاوتِ او بداند. طالب به نظاره آمده است که «مگر در این میان، طالبانند که نسبتِ مطلوبی دارند: طالبان را میبینند...
-
لاجَرَم، سرش رفت.
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 19:28
و اگر کسی تأویلِ کلامِ خدا میکند، چنان که هست، گویی فتوا میباید کرد. سخن باشد با تأویل که اگر مؤاخذه کنند، راست باشد به تأویل. نه همچو «اَنَاالحق» رسوا و برهنه، قابلِ تأویل نه. لاجَرَم، سرش رفت.
-
اکنون، صدهزار ابایزید در گَردِ نَعلینِ موسا نرسد
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 19:28
از بیشه برون میآمد، آمد، بدیدش، بیفتاد و بمُرد. زیرا عاشق بود و طالب، بمُرد. یعنی بقیّهی نفس در او مانده بود، آن نماند، به نظرِ عاجزِ خود، به بصیرت یا قصورِ خود، به صورتِ تصوّرِ خود میبیند، به قوّت ابایزید نبیند خدا را؟ اکنون، صدهزار ابایزید در گَردِ نَعلینِ موسا نرسد و هم تو از راهِ تقلید میگویی که «هزاران ولی به...
-
XII. THE FLIES IN THE MARKET-PLACE.-Nietzsche
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 08:43
Flee, my friend, into thy solitude! I see thee deafened with the noise of the great men, and stung all over with the stings of the little ones. Admirably do forest and rock know how to be silent with thee. Resemble again the tree which thou lovest, the broad-branched one--silently and attentively it o'erhangeth the...
-
THE TREE ON THE HILL. -Thus Spoke Zarathustra -Neiztche
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 08:28
VIII. THE TREE ON THE HILL. Zarathustra's eye had perceived that a certain youth avoided him. And as he walked alone one evening over the hills surrounding the town called "The Pied Cow," behold, there found he the youth sitting leaning against a tree, and gazing with wearied look into the valley....
-
Sonnet 35 - Shakespiere
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 04:19
No more be grieved at that which thou hast done: Roses have thorns, and silver fountains mud; Clouds and eclipses stain both moon and sun, And loathsome canker lives in sweetest bud. All men make faults, and even I in this, Authorizing thy trespass with compare, Myself corrupting, salving thy amiss, Excusing thy sins...
-
The piano has been drinking - Tom Waits
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 00:28
The piano has been drinking My necktie's asleep The combo went back to New York, and left me all alone The jukebox has to take a leak Have you noticed that the carpet needs a haircut? And the spotlight looks just like a prison break And the telephone's out of cigarettes As usual the balcony's on the make And the piano...
-
مه - شاملو
شنبه 11 دیماه سال 1389 01:34
این را گوش می کنم. زیباست آنقدر که دیوانه ام می کند وسعی می کنم با شاعر بخوانم. آهسته می خوانم چون اینجا دفتر کار است و بچه ها هستند ولی ظاهرا از کنترلم خارج می شود. جولی بر می گردد که اگر می خواهی با علی صحبت کنی لازم نیست آرام باشد. می گویم که نه، با علی نبود. این شعر است که دیوانه ام کرده. می گوید که می خواهد بشنود...
-
یک بار ابایزید را ببنی بهنر که هفتاد بار خدا را
جمعه 10 دیماه سال 1389 01:55
آن که گوساله به خدایی گیرد، کِی موسا را به نبوّت قبول کند؟ حالِ موسا را به آن آورده که حالِ تونیای. آخرِ مُریدِ فلان گفتی که «هر روز، هفتاد بار خدا را معاینه میبینم.» شیخش گوید «یک بار ابایزید را ببنی بهتر که هفتاد بار خدا را.»
-
تو را نطق نیست، الّا نقلِ غیر و شعرِ غیر.
جمعه 10 دیماه سال 1389 01:53
آری - اگر از کلامِ خود و شعرِ خود گرم شوی، کلامِ دیگر بر وفقِ آن بیاید، بر آن نیز گرمی زیادت شود، نیکو. لیکن آخر، تو میگویی «وقتی، خرقه سخن میگفت.» آخر، حالِ تو بِه از حالِ خرقه باشد. تو را نطق نیست، الّا نقلِ غیر و شعرِ غیر. خرقه را چه گونه نطق باشد؟
-
چنان نشستهای به عاریت، دلم میرمد.
جمعه 10 دیماه سال 1389 01:42
چنان نشستهای به عاریت، دلم میرمد.
-
خوشش نمیآید که من تنها میروم؟
جمعه 10 دیماه سال 1389 01:41
چه میفرماید مولانا؟ خوشش نمیآید که من تنها میروم؟ لیک، این چنین است که تنها، فارغ، هر جایی بگردم و بر هر دکانی بنشینم. او مردِ اهل، مُفتیِ شهر را نتوانم بر هر دکانی و بر هر جایی با خود بردن، در هر تونی سر در کنم. تا بدانی که من با تو هرگز لااُبالی مَشایخانه نکردهام که «من اینجا میروم، خواهی و گر نخواهی: اگر از...
-
شمس منقطع
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 09:46
این هم از پروژهی جدیدم: شمس منقطع مدت زیادی منتظر شروعش بودم.
-
خانه ی کوچکی در دشت
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 01:44
سریال خانه ی کوچکی را که زمان اول های انقلاب می داده یادم نیست ولی اسمش یادم است و اینکه همه دوستش داشته اند. حالا که فاکس نشانش می دهد محوش می شوم و با تمام وجود نگاهش می کنم. سریال آنقدر قدیمی است که چشم را اذیت می کند. اما عجیب دوستش دارم. این سریال صمیمی است و پاک است و زیبا. سریال پر از معنویت است و خوبی. و من هر...
-
حق معرفتک
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:54
ماندهای که چرا شمس را با این جدیّت میخوانم و مینویسم. برایت عجیب است که از این همه نوشتنها و خواندنها چه میخواهم بفهمم؟ فکر میکنی به جایش میتوانستم خیلی کارها کنم؟ خیلی چیزها یاد بگیرم؟ گمان بردهای که عاشقش شدهام؟ نه، من عاشقش نیستم. اما این دلیل نمیشود که دلم برایش تنگ نشود. من فکر میکنم این مرد را باید...
-
اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:49
هیچ نمیدانی و نمیبینی محلِّ غَضَب و راحت و مَشَقَّت و غیرُها از تنِ تو و یا از دلِ تو کجاست. اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن - و زبان و حروف و اعضا و اجزایِ دیگر آلاتِ وی است.
-
عقلِ فلسفی به آن نرسد.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:47
اگر شهاب - حکیمِ هَریوه - شنیدی که میگویم از گریهی جمادات و خندهی جمادات، به زبانِ نیشابوریان گفتی «این چه باشد؟» عقلِ فلسفی به آن نرسد.
-
هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمیآوردم
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:45
در حَلَب که بودم، به دعایِ مولانا مشغول بودم. صد دعا میکردم و چیزهایِ مِهرانگیز پیشِ خاطر میآوردم و هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمیآوردم. الّا آمدن، هیچ عزم نداشتم.
-
هیچکس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:43
اینجا درختیست بزرگ، میوهدار، سایهی او عالَمی فرو گرفته، در میانِ صحرایی و گرمیِ آفتاب. در زیرِ آن درخت، صد چشمه. هیچکس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟ و آن شاخ از کدام درخت بریدهاند که این نتیجهی آن است؟
-
مُلحِدم اکر تو میدانی که من چه میگویم.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:40
مُلحِدم اکر تو میدانی که من چه میگویم.
-
حُجُبِ نور را نهایت نیست.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:40
و آنچه گفتهآند «هفتاد و دو حجاب است از نور،» مَغلَطه است. حُجُبِ نور را نهایت نیست. و تا به این حجابها نرسد، راه بر طالب گشاده نگردد. از این حجابهای بینهایت میباید گذشتن - آنجا که معنیست. سخن کجاست و معنی کجا؟
-
گوید «نه. او گفت تو را چنین جفا.»
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:37
پس اولیای کامل اولاتر که بر اسرار واقف کندشان خدای تعالا - که فلانی تو را چنین بد گفت. من گویم خدا را که «نه آن از تو بود؟ تو خود از اوّل نمیخواستی؟» گوید «نه. او گفت تو را چنین جفا.» گویم «اکنون، چه کنی با او؟» گوید «آنچه تو گویی.» گویم «اکنون، موقوف باشد.»
-
تو مرا ناز آموز، من تو را نیاز!
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:33
آن لایق نیست. آن خلافی آموختن است. اتّفاقی میباید آموخت در این رَه، نه خلافی، نه - تو مرا خلافی آموز، من تو را اتّفاقی! یعنی تو مرا ناز آموز، من تو را نیاز! چنان که آن فقیه گفت آن چنگی را که «من تو را یاسین آموزم، تو مرا چنگ آموز!»
-
شیرینی به حقیقت آن است که خواجه میفرماید.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:28
مثلاً عقل چیزی فرماید، هوا خلافِ آن فرماید، چنان باشد که خواجه گوید «تُرُشی بیار،» غلام گوید «نه، شیرینی بیار - که شیرینی بِه است.» این لایق نیست. باید که بگوید که «اوّل آن بیار که خواجه میگوید.» شیرینی به حقیقت آن است که خواجه میفرماید. خواجه میگوید من فلانجای می روم. غلام گوید «اللهُ مَعَک. من نمیاآیم.» «چرا...
-
اندکی جهتِ ما نگه دار! لَکیسی، دو لَکیسی
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:26
در چیزی دیگر مشغولی؟ باری، در آن چه هستی، روی از ما مگردان و ترکِ ما مگو! در هر حال که هستی، آن چه داری بده و اکر نداری، بر آن باش که حاصل کنی! از آن چه جهتِ دعوتِ یارانِ دیگر سازی، اندکی جهتِ ما نگه دار! لَکیسی، دو لَکیسی، جهتِ آن وام که بر تو داریم. و از هر چیزی، همچنین، نَصیبهای از بهرِ وامِ ما پنهان کن - اگر چه...
-
در جعبه تیرها هست که نتوانم انداختن.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:20
این تیز کدام است؟ این سخن . جعبه کدام است؟ عالَمِ حق. کمان کدام است؟ قدرتِ حق. این تیر را نهایت نیست. خُنُک آن که این تیر بر او میآید، ببرَدش این تیر به عالَمِ حث. در جعبه تیرها هست که نتوانم انداختن. و آن تیرها که میاندازم، باز میرود به جعبهای که بود.
-
نفاق کنم یا بینفاق گویم؟ این مولانا مهتاب است.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:18
نفاق کنم یا بینفاق گویم؟ این مولانا مهتاب است. به آفتابِ وجودِ من دیده در نرسد، الّا به ماه در رسد. از غایتِ شعاع و روشنی، دیده طاقتِ آفتاب ندارد. و آن ماه به آفتاب نرسد، الّا مگر آفتاب به ماه برسد.
-
«به من چیزی دهید.» میآیید به صورتِ نیاز.
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:15
من نمیگویم «به من چیزی دهید.» میآیید به صورتِ نیاز. آن به زبانِ حال پرسیدن است که «راهِ خدا کدام است؟ بگو!» میگویم «طریقِ خدا این است.» البته گذر به آقسرا است و البتّه آن گذشتن است بر پولِ «جاهَدوا بِاَموالِهم و اَنفُسِهِم.» اوّل، ایثارِ مال است، بعد از آن، کارها بسیار است، الّا اوّل مَمَر با آقسراست. هیچ گذر نیست،...