-
تراژدی معکوس
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 21:54
این که شمس را به مولانا محدود کنی و تعریفت از او را از رابطه اش با مولانا بیرون بیاوری ستم دو صد چندانی بر اوست، اما این رسم روزگار ستمگر است که تاریخش را فاتحان تقریر می کنند و آن چه از بزرگی مانند او برایمان مانده است تقریر قلم به دستان مولاناست. همه ی این دلیل این نخواهد شد که صداقت این قلم به دستان را نستاییم که...
-
امروز، غَوّاص مولاناست و بازرگان من و گوهر میانِ ماست.
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 21:41
با آن کخ حدیثِ آن بازرگان حکایت کرده شد که پنجاه سفره داشت - یعنی پنجاه مُضارِب. به هر طرفی میرفتند از بَرّ و بحر، به مالِ او تجارت میکردند. او به طلبِ گوهری رفته بود، به آوازهی سبّاحی. از آن سبّاح در گذشت. سبّاح در عقبِ او آمد. احوالِ گوهر میانِ بازرگان و سَبّاح مَکتوم بود. بازرگان خوابی دیده بود از جهتِ گوهر، بر...
-
اکنون دیدی که سخن برای غیر است.
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 21:35
خوشی در الحادِ من است، در زَندَقهی من. در اسلامِ من چندان خوشی نیست. آن سخن که گفتم که «در وقتِ فراق آن جفا را که رفته باشد، چو آینه بگیرم، در پیشِ خود میدارم.» قبول کردی، نوشتی، اِعراب زدی. اکنون دیدی که سخن برای غیر است. زیرا معاملتِ آن سخن و آن نصیحت آن بودی که بعد از آن نصیحت چیزی حادث نشدی از مخالفت. و شد.
-
این تُرُشی شیرینیست. باژگونه شد این راه.
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 21:32
اینک به وقتِ محنت، از حق رو گردانَد و به وقتِ نعمت، خدمت کند. معشوق گوید که «من خوش در میآیم. تو خوش میآیی؟ من تُرُش میشوم. تو تُرُش میشوی؟» این چندان نیست. آن چه خلاصه است، در آن تُرُشیست. این تُرُشی شیرینیست. باژگونه شد این راه. این که گفتم: این غَضَب حِلم است.
-
این حکایت هنوز در عالَم نرُسته است، اکنون رُست.
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 21:29
این حکایت هنوز در عالَم نرُسته است، اکنون رُست. و اگر نرُست، مقصود نصیحت است - که تدارکِ آن جفا بباید کردن. تدارک فرمودیم و هم طریق آموختیم و آن طریق ایثارِ دنیاست.
-
بر سخنِ من اهلِ دنیا را چه گونه آری؟ - که اهلِ دین نمیگنجند.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:55
اکنون، چون گفتی و چرا گفتی به خشم که «مرا غالبیِ خصم مانعِ مناظره نباشد - بل که خوشترم آید و غم نخورم»؟ چون غم نخوری؟ گویی «من اهلِ دنیا را گفتم.» بر سخنِ من اهلِ دنیا را چه گونه آری؟ - که اهلِ دین نمیگنجند. پس چون غم نخوری؟
-
رّهّکی باریک هست، از میان میگذرد
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:52
چون چنین گردابیست که از این گرداب همه میگریزند، الّا این یکی سَبّاح. و نیز خود راضی نیست که از این گرداب بگذرد، که «بگذریم!» او گِردِ آب میگردد، آن یکی میپندارد که گردابش میگرداند. رگی هست در دریا و گرداب و رّهّکی باریک هست، از میان میگذرد، زیرا البتّه مَمَر بر این گرداب است.
-
خدمتی میباید کردن که آن فراموش شود
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:49
آن ساعت، آتش آمده بود به تو، نزدیک بود که چنان شود. و هر بار که خشم در تو آید، نه خاص از جهتِ حق، آن آتش را نزدیک آمده دان! خدمتی میباید کردن که آن فراموش شود - فراموشیِ عفو، نه فراموشیِ غفلت. تو کاری میکنی که آن جفاها را یاد میدهی.
-
مانعِ آمدن به خدمت و به حضورِ بزرگان، قصورِ استعداد است.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:45
مانعِ آمدن به خدمت و به حضورِ بزرگان، قصورِ استعداد است. استعداد بباید و قابلیّت و فراغَت از مشغولیها، تا زیارت ثمره دهد. آنها که زیارت کنند به نیاز، اگر چه قاصر باشند، هم ضایع نباشد. امّا در بهتری باید کوشید. بعضی را اومیدِ بهتری نمیبینم که پیش از ندامت، بیدار شوند.
-
من نه منم
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:23
ابتدایِ این کارِ خورشید خوانی قصدم گزیدهنویسی بود، این که بهترینهای شمس را بنویسم و عاقبتم این شده که همه چیز را بنویسم. سخت است که ناگزیدهای بیابم که قابل نوشتن نباشد. باز هم میگویمت نوشتنِ شمس نزولِ برکتِ خدا بر دستهایم است. باورم نمیشود که من این کتاب را قبلا هم خوانده باشم، میدانم که همین کتاب بوده که...
-
عزیز داشتنِ تو، تعظیمِ خداییِ ماست.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:14
این قدر نمیدانند که عزیز داشتنِ تو، ای بندهی خاصِّ من، عزیزداشتِ ماست و تعظیمِ خداییِ ماست. گفت «ما بندهی خود را و بازِ سپیدِ خود را از بهرِ مصلَحَتِ شما در این دام انداختیم.» آخر، نشانِ بازِ سلطان را بشناس!
-
خدا بر من ده بار سلام میکند، جواب نمیگویم.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:11
من از آنها نیستم که چیزی را پیشباز روم. اگر خشم گیرد و بگریزد، من نیز دهچندان بگریزم. خدا بر من ده بار سلام میکند، جواب نمیگویم. بعدِ ده بار، بگویم «عَلیک» و خود را کَر سازم. اکنون، هَله - بایست تا بایستم، خشم گیر تا خشم گیریم!
-
غَرَض از حکایت، معاملهی حکایت است، نه ظاهرِ حکایت
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:09
غَرَض از حکایت، معاملهی حکایت است، نه ظاهرِ حکایت - که دفعِ ملالت کنی به صورتِ حکایت، بل که دفعِ جهل کنی.
-
اگر صدهزار صوفی بیاری، همهیکیاند
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:07
شخصی در قضیّهای که دعوی کرده بود و گواه خواسته بود، ده صوفی را ببرد. قاضی گفت «یک گواهِ دیگر بیار!» گفت «ای مولانا، و اَستَشهدو شَهیدَینِ مِن رِجالِکُم. من ده آوردم.» قاضی گفت «این هر ده یک گواهاند و اگر صدهزار صوفی بیاری، همهیکیاند.»
-
استر مُعتَرِف شد پیشِ اشتر، حرامزادگیش نماند.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 04:04
استر اشتر را گفت که «تو در سر کم میآیی. چه گونه است؟» گفت «یکی از آن که بر من سه نقطه زیادتیست. آن زیادتی نَهِلد که در رو آیم. آن یکی بزرگیِ چُثّه و بلندیِ قد و دیگر روشنیِ چشم: از بالایِ گَریوه نظر کنم، تا پایانِ عَقَبه، همه را ببینم - نشیب و بالا. دیگر، من حلالزادهام، تو حرامزادهای.» استر مُعتَرِف شد پیشِ...
-
این که نفسِ من است، سخنِ من فهم نمیکند.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 03:59
گفتند «ما را تقسیرِ قرآن بساز!» گفتم «تفسیرِ ما چنان است که میدانید: نه از محمّد و نه از خدا.» این من نیز مُنکِر میشود مرا. میگویمش «چون مُنکِری، رها کن! برو! ما را چه صُداع میدهی؟» میگوید «نه، نروم. همچنین میباشم مُنکِر.» این که نفسِ من است، سخنِ من فهم نمیکند. چنان که آن خَطّاط سهگون خط نبشتی« یکی او خواندی...
-
گفتم که «این گفت دویی میآرَد مرا.»
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 03:56
شهابِ هَریوه دردمشق سخت گداخته بود از ریاضت. به کرشمه مینگریست در همهی انبیا. میگفت که «از غیرتِ فریشتگان، رویِ ایشان را با خلق کردند، ایشان مشغولِ خلق شدند.» و این شهاب کسی را به خود در خحلوت راه ندادی: میگفت که «جبرئیل مرا زحمت است.» و میگفت که «وجودَ من هم مرا زحمت است.» با این همه ملولی، مرا میگفت که «تو بیا...
-
آن که جداجدا میافتند، هوا در میانِ ایشان در میآید
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:10
حروفَ منظوم را پهلویِ همدگر مینویسی، چهگونه خوش میآید؟ تا بدانی که خوشی در جمعیّتِ یاران است: پهلویِ همدگر مینازند و جمال مینمایند. آن که جداجدا میافتند، هوا در میانِ ایشان در میآید، آن نورِ ایشان میرود.
-
این کفر و خطا در آن سخن نیست، در جهل و خطااندیشیِ ماست
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:08
اسرارِ اولیایِ حق را ندانند، رسالهی ایشان مطالعه می کنند. هر کسی خیالی میانگیزند و گویندهی آن سحن را متّهم میکنند. خود را هرگز متّهم نکنند و نگویند که «این کفر و خطا در آن سخن نیست، در جهل و خطااندیشیِ ماست.»
-
مرا رسالهی محمّد سود ندارد. مرا رسالهی خود باید.
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:08
آخر، کمترین منم. مرا چنین گفتهآند که «کافرِ هفتادساله کوزهای به دستِ تو دهد، خلاص یافت.» اوش پرورد در این صفت، او خود ایمان از او یافت. مرا رسالهی محمّد سود ندارد. مرا رسالهی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم.
-
وجودِ من پُر از خوشیست. چرا رنجِ برونی را بر خود گیرم؟
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:04
مقصود از این جوابِ سحت گفتن آن است که آن درشتی از اندرون برون آید و زیادتی نکند. اما قُوَّتِ تحمّل و حِلم به کمال است و هیچ مرا با رنج نسبتی نیست. هستیِ من نماند - که رنج از هستی بود. وجودِ من پُر از خوشیست. چرا رنجِ برونی را بر خود گیرم؟ به جوابی و دشنامی دفع کنم، از خانه برون اندازم. آ
-
من - که سخنم - سیاهروی شدم به آمیزشِ حرف
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:00
از سیاهروییِ بشر، من - که سخنم - سیاهروی شدم به آمیزشِ حرف. اکنون، تا کِی مرا سیاهروی داری؟
-
مرا از سر و ریشِ خود یاد نبُوَد، از توام چه خبر باشد؟
شنبه 4 دیماه سال 1389 23:58
مرا از سر و ریشِ خود یاد نبُوَد که از همه به خود نزدیکترم. از توام چه خبر باشد؟ تو با خود خیالی کردی واز خیالِ خود میرنجی: از خیالی خیالی دیگر زایید و به آن یار شد و باز دیگری و دیگری. سه بار بگو «ای خیال، برو!» اگر نرود، تو برو! هر چه ترسیدی از خوردنِ آن یا کردنِ آن، مخور و مکن!
-
دیدی؟چهگونه برهنه کردمشان پیشِ تو؟
شنبه 4 دیماه سال 1389 00:45
گفت «کسی را رنجانیدن و سرد کردن آن ندارد.» گفتم «اگر امتحان نکنم، او نداند که او کیست.» دیدی جماعتی که اعتقادها مینمودند و جانبازیها، چون امتحانِ اندک آغاز کردم، اعتقادشان را دیدی؟ چهگونه برهنه کردمشان پیشِ تو، تا توشان برهنه دیدی! آن که دعویِ محبّت میکند از میانِ جان، یکی درمش بخواهی، عقلش برود، جانش برود، سر و...
-
به خُردَکی باید آن خو گرفتن، تا زودتر کار آید
شنبه 4 دیماه سال 1389 00:36
به خُردَکی باید آن خو گرفتن، تا زودتر کار آید - که شاخِ تر راست شود بی آتش، چون به آتش خشک شد، بعد از آن دشوار گردد. به وقتِ تری پای در کفش باید کردن تا پای جای کند، تا به وقتِ خشکی نرنجاند.
-
یا خادم باشم یا مخدوم
شنبه 4 دیماه سال 1389 00:33
گفت «چرا میگویی؟ چون نباید اعتراض کردن؟» گفتم «این که تو پیشِ من سخن گویی، چنان است یعنی که تو نمیدانی، من تو را میآموزم. اکنون، خوش نیست میانِ شیخ و مُرید، آدابِ مُرید آن نیست. و نیز چون اعتراض آمد، حُرّیَّت نماند، اختیار نماند. مرا مبباید که من آزاد بروم، چنان که میبایدم بروم، بایدم بنشینم، بایدم بخُسبم، به...
-
گفتم «قُربان شو، تا از قصّهی قُربان برهی!»
جمعه 3 دیماه سال 1389 18:54
آن یکی آمد که «معذور دار! چیزی نپختهایم امروز.» گفتم «من جیز پختهی تو را چه خواهم؟ تو میباید که پخته شوی.» گفت «چون پحته شوم؟» گفتم «تو چون مُرید باشی که اشارتِ ما را فهم نکنی؟» گفت که «فهم اگر مُتَردِّد نشدی در اشارت و عبارات، عُلَمایِ اسلام اختلاف نکردندی و از نُصوص یک معنی فهم کردندی.» گفتم «عُلَمایِ اسلام را با...
-
هر که محلوق بُوَد، خدا نبُوَد
جمعه 3 دیماه سال 1389 18:47
خداست که خداست. هر که محلوق بُوَد، خدا نبُوَد - نه مُحمّد، نه غیرِ محمّد.
-
شمسِ شاد و غمگین
جمعه 3 دیماه سال 1389 18:46
من چون شاد باشم، هرگز اگر همهی عالَم غمگین باشند، در من اثر نکند. و اگر غمگین هم باشم، نگذارم که غمِ کس به من سرایت کند.
-
اگر تُرُش کند ابرو، همه دانم: آن با من نباشد.
جمعه 3 دیماه سال 1389 18:45
اکنون، آنچه مولانا گوید عتابِ عام، از بهرِ من نباشد. من حالِ مولانا را با خود دانم. و اگر تُرُش کند ابرو، همه دانم: آن با من نباشد، زیرا که حالِ مولانا را به خود معاینه میبینم: دانم که جهتِ مصلحتِ دیگران باشد.