-
آن بندهی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 21:08
حاصل: بندهای هست خدای را که او حالِ حال باشد و استادِ قال. نمیگویم «منم.» میگویم که «هست.» اکنون، تا کیست؟ مرا فرستادهاند که «آن بندهی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است. دریغ است که او را به زیان برند.»
-
اینها در چلّهها میروند، چه میکنند؟
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 21:03
حاصل: اینها در چلّهها میروند، چه میکنند؟ این «لااِلَهاِلَّاالله» کارِ زبان نیست، کارِ مُعامله است. نمیدانم - که این حاصل به دستِ اوست: خواهد مُتَلَوِّنش گوید، خواهد غیرِ مُتَلَوِّن. کلامِ اوست. هرچه خواهد، میگرداندش.
-
چون سخن در نیابند، مُعاملهی آن چهگونه کنند؟
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:59
فردا، وَعظ میباید گفتن. دشوار است. دری باز شده است. چاره نیست. اگر در میبندی، فریاد و تَشنیع. و کاشکی ایشان را در آن فایده بودی! آن همه سخنها گفته شد - صریح و کنایت. همانند که گویی هرگز نصیحتی نشنیدهاند. به ظاهرِ سخن درمییابند، نه مقصودِ سخن. چون سخن در نیابند، مُعاملهی آن چهگونه کنند؟
-
«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیدهتَرَک است.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:56
«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیدهتَرَک است. هیچکس نیست از بشر که در او قدری از اَنانیّت نیست. موسا «اَنَا اَعلَمُ مِمَّن عَلی وَجهِ الاَرض» گفت. چیزی در او درآمد، این بگفت. حواله به خِضر کردند. تا چند روز پیشِ او بود، آن از او برون رفت.
-
وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:53
اکنون وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد. همه صفتهای خوب دارد - که صدهزار درمش بودی، در حال بذل کردی. گَبری چند قدم به مَجاز راهِ مردی بزند، آن ضایع نباشد - عاقبت دستگیرِ او شود. خاصّه، صدرزادهای چندین راه پیاده به آن اعتقاد آمد، دوماه راه، ضایع نباشد. الّا این سه وصیّت کردمش: یکی دروغ...
-
اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:46
یک نیاز آن است که پیشِ شیخ رو تُرُش و منقبض نباشد. «ای خواجهی تُرُش، با ما عتابی داری؟ با ما جنگ کردهای؟» گفت «نه.» اکنون، آدمی تُرُش با آن کس کند که از او رنجیده است و با این دگر خندان باشد و خوش باشد. آن را ببیند، میخندد، آزارش هیچ نمانَد، همه خوش شود. و اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد. رو به سویِ...
-
ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:41
ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز - صورتِ تنها نه، الّا صورت و معنی.
-
همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 20:39
همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد. نمیبینی که مادر چون طفلِ خود را دوست میدارد، اگر حَدَث میکند. مادر با آن همه لطف و جمالِ خویش، پرهیز نکند و به جان و دل مشتریِ اوست؟ بل که آن دگر از خرِ لَنگِ خود ننگ ندارد، اگر چه لگد زند و کراهت کند. این سخن در معرضِ ضعف است. مولانا شمسالدّین تبریزی میفرماید که آن...
-
The windmills of your mind
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 03:36
مدتهاست به دایره فکر می کنم. میدانم همه به آن فکر میکنند. اما من مدتی است به اسپیرال هم فکر میکنم. میدام خیلیها به آن فکر نمیکنند. امّا این ترانه که حالا روز و شبِ من شده است برای من همهی اینهاست. میدانم خیلیها نمیفهمند چه میگویم، تعجب نمیکنم چون خودم هم نمیفهمم. فقط یک چیز را میفهمم، اینکه این ترانه مرا...
-
بخشش
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 00:43
پی کلمهای میگردم که جز «بخشش» باشد. «بخشش» کلمهای است که حسِّ حقیرانهی «بخشندگی» را زنده میکند. انداموارههای هیجانِ بیچارهای را قلقلک میدهد تا لذّتِ مفلسانهی «بخشنده بودن» را به ذهن کوچکش بچشاند. کلمهای را میجویم که شاید شبیهِ «قسمت کردن» باشد، نه! نه به سادگیِ «قسمت کردن»! بلکه کلمهای که تجربهی نیازِ...
-
ننوشتن
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 22:52
این ننوشتن دردناک بود، زجرآور، مرگبار. شکنجهای بیرحمانه آنگونه که همیشه کابوسهایم نصیبم کردهاند. کابوسهایی که پر از ترس پایین رفتنند، پر از التهاب برنخاستن، پر از فریادهای استمدادی که از مرز حقیرِ گوشهایم پا را فراتر نخواهند گذاشت. هفتهی سهمناکی بود، انگار که ساقیانه به پیالهای زهرم خوانده باشند و آنگاه...
-
Windmills of Your Mind - Sang by Farhad
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 22:31
این روزها این رو هی و هی و هی، هزار بار و صدهزار بار گوش میدم. یه شعر اثیری، یه موسیقیِ آسمونی. یه آدم، یه دایره، یه زندگی.
-
تو چی؟
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:34
تو چیکار کردی؟ این چیزی بود که کسی ازم پرسید و من جوابی نداشتم بدم.
-
غصّه
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:13
دوش از غصّه نخفتم که حکیمی میگفت حافظ ار باده خورد جای شکایت باشد
-
این از آن است که شما مولانا شمسالدّین تبریزی را دوست نمیدارید
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:12
گفتند «مولانا از دنیا فارغ است و مولانا شمسالدّین فارغ نیست از دنیا.» و مولانا گفته باشد که «این از آن است که شما مولانا شمسالدّین تبریزی را دوست نمیدارید - که اگر دوست دارید، شما را طَمَع ننماید و مَکروه ننماید.»
-
آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:12
سخن با خود توانم گفتن. با هر که خود را دیدم در او، با او سخن توانم گفتن. تو اینی که نیاز مینمایی. آن تو نبودی که بینیازی و بیگانگی مینمودی - آن دشمنِ تو بود. از بهرِ آنَش میرنجاندیم که تو نبودی. آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟ - که اگر بر پایِ تو بوسه دهم، ترسم که مژهی من در خَلَد، پایِ تو را خسته کند.
-
هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:11
از عالَمِ معنی، اَلِفی بیرون تاخت که هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد، هر که این اَلِف را فهم نکرد، هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید میلرزند از برایِ فهمِ آن اَلِف. امّا برای طالبان سخن دراز کردند شرحِ حجابها را - که «هفتصد حجاب است از تور و هفتصد حجاب است از ظلمت.» به حقیقت رهبری نکردند، رهزنی کردند بر قومی....
-
باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:11
همهی خللِ یاران و جمعیّت آن است که نگاه ندارند یکدیگر را. باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.
-
مطرب که عاشق نبُوَد
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 21:11
مطرب که عاشق نبُوَد و نوحهگر که دردمند نبُوَد دیگران را سرد کند. او برای آن باشد که ایشان را گرم کند.
-
اذیتم
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 18:27
یعنی دیگه نباید خودمو بنویسم؟ اینجوری زیر آوارِ کلمات خفه میشم. نه! مینویسم. من همینی هستم که تو نوشتههامم، به همین سادگی، به همین پیچیدگی. به همین کوچیکی، به همین بزرگی. من از اینکه منم شرمنده نیستم، خوشحالم.
-
شرابخوردهی ساقی ز جامِ صافیِ وَصل
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 21:27
غمِ زمانه خورم یا فراقِ یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم نه قوّتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نه دست صبر که در آستینِ عقل برم نه پای عقل که در دامنِ قرار کشم ز دوستان به-جفا-سیرگشت مردی نیست جفایِ دوست زنم گر نه مردوار کشم چو میتوان به صبوری کشید جورِ عدو چرا صبور نباشم که جورِ...
-
باران
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 01:45
و شایسته این نیست که باران ببارد و در پیشوازش دل من نباشد و شایسته این نیست که در کرت های محبت دلم را به دامن نریزم دلم را نپاشم چرا خواب باشم ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید کجا بودم ای عشق؟ چرا چتر بر سر گرفتم؟ چرا ریشه های عطشناک احساس خود...
-
اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 22:03
اگر وقتِ دیگر بودی، آن حکایت که دوش گفتم، تا ماهی تیره کردی. امّا اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی. اوّل، پرسشی بکنی که :مشتاق میباشیم، ابرام دور میداریم.» من او را چنان بازمالم که تو گویی احسنت! بگویم مولانا در علم و فضل دریاست، و لیکن کَرَم و مروّت آن باشد که سخنِ بیچارهای را بشنود. من میدوان و همه میدوانند در...
-
بدان که این از توست.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 22:02
امّا حدیثِ آن که میگفتی اگر دانستمی چنین خواهد بود از حَلَب نیامدمی، بدان که این از توست. اگر تو چنان بودیای که من گفتم، اگر من با حلالِ خود خُفته بودمی برهنه، تو در میان محرم بودی و میانِ ما بخُفتی. اکنون، سهل است اگر چنان باشی.
-
نَفَسُ تو میشنوم، مرا راحتیست.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:59
چون میگویمش که «اکنون که شب میخُسبی، تو را از من فایده نیست، روز به هم میباشیم،» شب به حُجره میآید، میگوید که «نه. از خواب بیدار میشوم، نَفَسُ تو میشنوم، مرا راحتیست.»
-
از این میرنجیدم که مرا بیگار میفرمود
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:57
از تو نقل کردند که :« من از او از این میرنجیدم که مرا بیگار میفرمود که فلان و فلان جا برو. و بر من هیچ از این سختتر نمیآید.»
-
ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه میکنم؟
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:56
این خواب دوش میگفتم. (این کرامتِ مولاناست.» گفتم «برویم به خدمتش!» مولانا گفت «نباید که حمل کند به آن قضیّه که معاونت میخواهیم و تصدیع میدهیم؟» گفتم «خاطرم از آن عزیزتر است که آن اندیشد.» «وامِ مرا کی گزاری؟» گفتم که «رشیدالدّین چیزی نیارد گفت.» گفت «آن را خرج کنید!» گفتم که «پانصد درم غلام، پانصد درم کنیزکی، صد و...
-
مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پروردهاند و پدر و مادر.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:50
قاضی شمس خویی که با آن بزرگی، آیاتِ بَیّنات میخواند پیشِ اسدِ متکلّم، مرا جفا میگفت و میرنجانید بیوجه. گفتم «مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پروردهاند و پدر و مادر.» او زیاده میکرد. گفتم «دروغ گفتیم.»
-
همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بیمعنی.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:47
همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بیمعنی. «مولانا، همشهری باشیم؟»
-
او به عالَم نیامد، به سرگیندان آمد.
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 21:46
پیرِ معتمدِ خدمتِ مشایخ کرده از خدمتِ شما نقل کرد که شما فرمودید که «من در او فرِّ ولایتِ خدا میبینم و هیبتِ خدا. پنجاه ولیِّ مُرد میباید تا در رکابِ او بروند.» اکنون، ولیِ حق را که چنین باشد، توان گفتن «آنچه او میگوید از اصل چنین نیست»؟ اگر راست نبود، از مشایخ که امینانِ حقّند، دروغ چون روا باشد. پیش از آن که او...