مطرب را گفتند «چه ناز میکنی؟ دو بهره تو خواهی شنیدن.»
«از نیازِ فلانکس یاد میکردم که چنین نیاز مینمود.» - یعنی شما نیز چنان کنید!
آن یکی در اندرونِ دل انکار میکرد که «این چه باشد که به این کسی مُفاخرت کند که فلانکس چنین خدمت کرد و نیاز نمود؟»
من مُفاخرت نمیکنم. من ره مینمایم - که رهِ نیاز است و شه پُرنیاز است.
صحبتِ اهلَ دنیا آتش است. ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد. نمرود آتشی برکرد از بیرون، ابراهیم نیز آتشی برکرد. تا ببینی آتش که را میسوزد.
«ای نمرود، تو نتیجهی قهری، من نتیجهی رحمت. تا ببینم که میسوزد آخر.»
قِدَمِ رحمت چنین باشد که قهر را قهر کند. پس رحمت قهرِ قهر آمد.
گفت «قِدَمِ رحمت چنین باشد؟»
آری دوستان را امتحانها باشد. با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟ دوست را پرتاو کرد و رفت، تا حالش چه شود. حالش آن کس داند که پرتاوش کرد.
من با آن گوهرِ بزرگِ ابدیِ لایَزالی تَفس کردم و تُندی و گرم شدم. آن گوهر حِلم و نرمی آغاز کرد. گفت «چنان کنم که تو خواهی.»
چون امکان یافتم، آغاز کردم که «مرا از آن فلان گوهر میباید - خواهم که او را قبول کنی و دور نیندازی!»
او گرمی و تندی آغاز کرد.
من حِلم و نرمی آغاز کردم - که او چون گرمیِ من میکشد، حِلم پیش میآرَد: من نیز گرمیِ او را حِلم پیش آرم. گفتم «هَله، ترک کردم. هیچ نخواهم. حُکم تو راست.»
باز، آغاز کرد که «تو را چه میباید؟»
گفتم «تو میدانی.»
گفت «نه. بگو!»
گفتم که «همان است سبب. صلح کردی، صلح کردم.»
گفت «نه. معیّن بگو چیست!»
گفتم «آخر، معامله قویتر است از گفت. گفتم و منع کردی.»
گفت «از تو قول ما بِه است که معاملهی تو. بگو!»
گفتم «نه. همان است که میدانی. تا نزند، سودش ندارد. تو را مسلّم شده است. تو را گویند.»
برون روم، یاران هستند که ما را آرزو برند - درویشان و عزیزان، هنوز تو ایشان را ندیدهای. راستی - تا ایشان را زیارت کنیم!
از اینجا سخن گشاید، دری باز شود. آن چه مراست از مولانا، مرا و سه کسِ دیگر را بس است. بر تقدیر که از نزدِ مولانا نباشد. دوستان هستند که بگویند که «چون از خدمتِ مولانا دوری، برِ ما باش!»
الّا این جهتِ گشایشِ کارِ شماست، تا چیزی بگشاید.
وقت یاری نمیکند، اگر نه تفسیرِ قرضِ حَسَن بکردمی که «حَسَن» چه گونه باشد. اکنون، دریغ نباشد این جنسِ سخن را بر سرِ تخت گفتن؟
گرسنگی کشیده باشی و صفا یافته و آینه صافی کرده، پیشِ دوستان بداری، خود را ببینند. امّا آینه را آلوده و زنگ به او آورده پیشِ روی دوستان بداری تا چه شود؟
شرحَ مُتابعت میگویم، نمیداند. با خود میگوید «عَجَب - این مُتابعت چه باشد؟» مُتابعت در پیشِ او ایستاده است باز میافتد پیشِ او، مُتابعت را نمیبیند.
موسا نبی بود. (فرق خود نمیپرسم میانِ نبی و رسول - غیرِ آن فرق که اهلِ صورت گفتهاند که «رسول آن است که کتاب دارد.» - و فرقِ میانِ رسول و اولُوالعَزم نمیپرسم که اهلِ ظاهر به آن مغرور شدهاند. سخنِ مُتابعت میگویم. خیره شده است! خاطرش کجاها میرود!) مُتابعت به درِ خانه ی او آمد، ندانست. سبویی به دستِ او داد موسا که «برو، آب بیار!»
چون موسا برِ خِضر رفت، مُتابعت را ندید. محمّد مُتابعت را شناخت. چون محمّد آن درویش را بدید، در درویش نظرِ بایسته و شایسته کرد و کلمات، بایسته گفت.
برّهی یکروزه مادر را میشناسد، در پستانِ او میافتد، زیرا اوّل ذوقِ شیرِ او یافته. امّا آن را که مادر مُرده باشد، سگی در محلّه شیرده است، آوردند، شیرِ او خورد، خویِ او گرفت.
آدمی شیر از سینه خورَد، چهارپا از میانِ پا خورَد. آن که از میانِ پا شیر خورَد، چنین باشد. آنچه گفتم که مادرش مُرده است، به عکس است: مادر نمُرده است، او مُرده است. مادر میگوید «شیرم خشک است.» - قاصد، معکوس میگوید. شیرش خشک نیست، آن قالبِ شیر خشک است از استعداد و قابلیّت.
مُرغکی که در چاهِ تاریکش کنی، به وقتِ خود بانگ کند - که وقت شناس است، بیرونآوردهی ماست، شاگردِ تعلیم ماست، غذایِ او حلالِ مطلق.
باید که به خدای بازگردد، چشم باز کند، گوش باز کند و با مردانِ خدای روی آرد، خودپرستی رها کند - که خداپرستی آن است که خودپرستی رها کنی.
آن چه آدمی میداند -لااِلهَالَّاالله - که طاقت دارد؟ چه میبیند آدمی؟ از ضرورت، «زُلف» میگوید و «خال» میگوید. تشبیهیست. و اگر نه، آنجا کجا زُلف است و خال است؟
اصلِ خود را رها کرده و خوار کرده، از بهرِ اِعزازِ فرعی که هرگز عزیز نخواهد شدن. گوسفند سرِ خود میبیند که دو لَکیس میارزد و دُنبهی خویش نمیبیند، پَسَش انداخته است. اصل آن است. شادی را رها کرده، غم را میپرستند. این وجود که به او مغروری، همه غم است.
«تو این ساعت غمگینی؟»
گفت «نیستم.»
گفت «ما غم این میخواهیم که شاد نباشد. شاخِ دیگر ندارد. غم همین است.»
شاید همچون آبِ لطیفِ صاف، به هر جا میرسد، در حال شکوفهی عَجَبی میروید. و مِنَالماء کُلُّ شَیءٍ حَی - آن آبی که این آب از او روید و از او زنده شود و شیرین شود و صاف شود. غم همچو سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد، نَهِلد که پیدا شود.