Benjamin Hooks

بنجامین هوکس مرد.


'Black Americans are not defeated. The civil rights movement is not dead. If anyone thinks that we are going to stop agitating, they had better think again. If anyone thinks that we are going to stop litigating, they had better close the courts. If anyone thinks that we are not going to demonstrate and protest, they had better roll up the sidewalks.''


Benjamin Hooks -

روشنفکرانی که به خاطرادعای فساد رفسنجانی اعتراض کردند.

این هم تصوری که خبرنگار سیاسی بی‌بی‌سی از روشنفکران ایرانی دارد.


سال گذشته افغانستان، مغولستان و ایران برای اولین بار مناظره‌های انتخاباتی خود را از تلویزیون پخش کردند.

عجیب آن که این کار سرآغاز مجموعه‌ای از وقایع پشت سر هم شد؛ در ایران مناظره‌ها برای تشویق مشارکت در انتخابات ریاست جمهوری پخش شدند. محاسبات درست از کار در نیامد، فرض بر این بود که محمود احمدی‌نژاد در این مناظره ها شکست سختی را بر رقیبانش تحمیل خواهد کرد.

اما او در یکی از مناظره‌ها سلف خود اکبر هاشمی رفسنجانی و خانواده‌اش را به فساد متهم کرد در حالی که آنها برای دفاع از خود در آن مناظره حضور نداشتند.

نحوه برخورد او خیلی‌ها را سراسیمه کرد. بلافاصله بسیاری از روشنفکران این کشور اعتراض خودشان به این گفته‌ها را به اطلاع عموم رساندند.

این مناظره‌ها بسیار مورد توجه واقع شد. آقای رفسنجانی از ادعاهای مطرح شده علیه خود خشمناک شد و در روزهایی که به انتخابات منتهی می‌شد مردم به این باور رسیدند که شرکت در انتخابات در این دوره ارزشمند است. اگر چه انتخابات ایران ظاهرا به نفع احمدی‌نژاد به اتمام رسید اما اعتراضات گسترده و رو به افزایشی را باعث شد که به شکل خشنی سرکوب گشت.

محارب مقدس


«من از شما تشکر مى‌کنم که مرا مى‌برید. من فکر مى‌کردم اگر با این حال بد در رختخواب بمیرم، وجدانم ناراحت است. اما اگر زیر دست شما بمیرم، پیش این جوان‌ها سربلند مى‌شوم که این همه تلاش کردند.»

برکات غیر مترقبه

این سالها و روزها برای ایران برکت از آسمان می بارد. شاید واقعا از این بهتر نمی شد که احمدی نژاد رییس جمهور شود، اصلاح طلبان از صحنه حذف شوند، و اینک منتظری بمیرد. به قول بابا وقتی اجل کسی یا حکومتی رسیده باشد دیگر هیچ راهی برای ادامه برایش یاقی نمی ماند. حالا باید منتظر باقی برکات ماند.

پرواز لاشخورها

همیشه جنبش ها تندند، دوست و دشمن با هم قاطی می شوند و از هم شناخته نمی شوند، خوب و بد یکی می شوند، فرصتی برای نقد نیست چون الان وقتش نیست، وقت حرکت است. همیشه جنبش ها بهترین فرصت برای موج سوارانند. لاشخورها همیشه بالای جنبش ها پرواز می کنند.

دو سوی بازی

با دیدن این عکس ها حس غریبی به من دست می‌دهد. جس غریبی است. کسانی در برابر این دادگاه مسخره نشسته اند که زمانی خود قاضیان و مفتشان چنین دادگاهی بوده‌اند. کسی که خود بنیانگزار وزارت اطلاعات بوده، آن هم اطلاعات دهه‌ی شصت، حالا نیمه افلیج و جان برده از ترور به دادگاه آورده شده تا شاهد محکومیت و ویرانی زندگی سیاسی خود باشد. کسی که زمانی در انثلاب فرهنگی کمر به ویران کردن علوم انسانی بسته و بعد هم ادعای تخصص در علوم انسانی را داشته اینک در دادگاه به این اعتراف واداشته شده که علوم انسانی متهم اصلی خروش مردم بر ضد استبدادند. کسانی که در این نظام وزیر و تئوریسین و سخنگو و شکنجه گر و بازجو بوده اند همکنون خود زیر شکنجه به زور اعتراف می کنند که فاسدند. این جمع با کسانی که قلم و شخصیتشان را به قدرت فروخته اند کامل شده است. جوانانی که ذهن و فکرشان ابزار قدرت شده است. سردبیر پرتوانی که به گماشتگی در اتاق فکر فاسدترین فرد این سرزمین رضایت داده است. کسی که چشم بر همه‌ی فساد دیگران بسته سات همکنون خود دچار فاسدان قدرت طلب دیگری شده است. جوانانی که به هر چیزی دست می زنند که راهی به قدرت بیابند. از عملگی فکری قدرتمدارن تا یافتن نسبتی.   این دادگاه ها دادگاه های عجیبی هستند. محاکمه‌ی ساختگی قاتلان و شکنجه گران گذشته و آینده توسط قاتلان و شکنجه گران حال.  دلم برای همه‌ی این بیچارگان می‌سوزد.

 

 از میان این همه کسی هست که دیدنش تنم را به لرزه می اندازد. کسی که دوستش داشته ام. کاش همانقدر اندک هم خود را به قدرت آلوده نمی کرد. اما هنوز پاک است و بزرگوار. شاید به همین دلیل است که در سلول زندان دیوانه می شود.  

 

دل فولادم


ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکل آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
 
نیما یوشیج

دستمال‌نامه

بعد از مدتها از ته دل خندیدم وقتی این خایه‌مال‌نامه‌ی مهاجرانی رو خوندم. قدرت و آرزوی اون یعنی غلت زدن در لجن و آلوده شدن به هر کثافتی.  

 

"این چنین میناگری ها کار توست... نقد مهندس موسوی بر یادداشت طنزنویسی، و نیز دفاع از حق انتقاد خانم فاطمه رجبی، از زمره همان میناگری هایی است که در زمانه عسرت و غلظت سنگین سیاست، کمتر دست می دهد... توضیح مهندس موسوی، نسیم خنک معطری از جنس همان هوای تازه بود... بگذارید به یکی دیگر از میناگری های ایشان اشاره کنم... رفته بودم باختران... شهر و پالایشگاه بمباران شده بود... شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکویی استاندار بود. کم و بیش از سرما می لرزیدیم... آقای نکویی گفت: یک مطلبی را برایت بگویم که تا آخر عمر از یادم نمی رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد. گفتند آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند. مهندس موسوی بود. دوستانه پرسید: «آقای نکویی خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب (سرما منهای ۳۰ درجه رسیده بود) برای حسن دیوانه چه فکری کردند؟» گفتم: «حسن دیوانه؟» «بله، روزنامه ها نوشته بودند. حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند. شما از فرماندار بپرسید برای او چه فکری کرده اند.»... تا فرماندار را پیدا کردم... یک ساعتی طول کشید. فرماندار گفت: «اتفاقا من هم نگران او بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد.» آقای نکویی گفت: «خیالم راحت شد. دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف شب است. با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست وزیر اطلاع می دهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم: «آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.» مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید: «آقای نکویی برای حسن دیوانه فکر کردید؟» برای ایشان توضیح دادم... اینها میناگری های یک روح بزرگ است... همان بهشت گمشده همه ما، همان هوای تازه..." (عطاءالله مهاجرانی، روزنامه اعتماد ملی)