کاش کمتر خواب آلوده بودم. لعنت به این ...
نگاهم از پنجره می پرد به آنسوی خیابان که گنجشک با همه ی تنهاییش نشسته است تا شاید ...
خستهام... خیلی خسته...
این همه را که پشت سر گذاشته ام به اینجا رسیده ام که ببینم تو برایم بزرگتر شده ای. عزیزتر شدهای. مهربانتر شدهای، عاشقتر شدهای.
مدتها طول کشید تا توانستم بشکنمت و دوباره بسازمت. آنگونه که خود را شکستم و ساختم. بودی، عزیز دلم بودی و عزیز دلت بودم،. ولی کوچک بودی و تنگنظر، همانگونه که من. حقیر بودی و کوتهبین. همانگونه که من.
می دانم که من و تو از بسیاری بزرگتر بودیم، از بسیاری، از بسیاری، اما آنگونه نبودیم که سزاواریم. ما باید پرواز می کردیم ولی دنیای خودکامهای دربندمان می کرد چون آنقدر بزرگ نبودیم که نتواند.
این بود که از من خواستی تو را و خودم را ویران کنم و می بینی که کردم، میبینی که شدیم، شکستیم. تکه تکه و خرد خرد، و دوباره ساختیم، دوباره بر آمدیم. آنگونه که تو می خواستی، باشد، آری، می دانم، آنگونه که تو میخواستی و من اعتراف می کنم که نمی دانستم چگونه است. باشد، می دانم، من نگران بودم و بی صبر و تو تلاش می کردی که آرامم کنی و من بی تابیم افزون میشد. می دانم، ولی دیدی که صبور هم بودم، دیدی که دوباره ساختم، باشد، قبول، آنگونه که تو می خواستی، ولی دیدی که با همهی دردهای شکستگیم دوباره ساختم، دیدی که با آنهمه درد جانسوز در ویرانههای من و تو نماندم و دوباره ساختم. دیدی که هر دومان را از ویرانه برآوردم. و باز هم شدیم من و تو. مهرداد و خدا.
و تو دوباره خدای من شدی، این بار بزرگتر، آنقدر بزرگ ساختمت که اکنون از همهی خدایان بزرگتری. حالا دیگر از خدای دمدمی مزاج محمد و مهربان عیسی و سختگیر موسی هم بزرگتر شدهای، از تمامی خدایان هزارگونهی روم و یونان و هند عظیمتری و من چون همیشه هنوز هم بندهی عاشق تو هستم. آنقدر عاشق که نمی دانم بگویم تو مرا دوباره ساختی یا من تو را. آنقدر عاشق که بگویم ما با هم فروریختیم و با هم برآمدیم تا جهانی را به هیچ نستانیم. عشق بپراکنیم و مهر.
و شیطان، بیچاره او، که گمان برد عشق را مرگی شاید...
دست بالا می برم، می گوید: تو، چیه؟ می گویم: یک سوال احمقانه. همان جواب کلیشهای همه را می دهد: چنین چیزی وجود خارجی ندارد. سوالت را بپرس؟ می گویم: یعنی چه که کسی به کسی می گوید عاشق شده است؟ نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید: تا حالا نشده ای؟ می گویم: نمی دانم. می گوید: ساده است، یعنی که می خواهم امشب با تو بخوابم. تا حالا نشده ای؟ مات نگاهش می کتم. می گویم: نه، نشدهام.
این سالها سالهای درد و مرگ و آموختن بود. اما شاید مهمترین چیزی که آموختم این بود:
از شهوت تا عشق فاصلهی بسیار ناهمواریست که هر کسی را یارای نوردیدنش نیست.
من و گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو
پر می گیریم از تو لونه
باز میایم که مثل هر روز
برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم
تو اگه خونه نباشی
باورم نمی شد گریه کنم. باورم نمی شد این همه گریه کنم. برای کسی که زندگی رو ازم گرفت. کاش من می رفتم. خستهم. از همه چی خستهم.