باز که بباری ریشه هایم را خواهم برید، سینه خیز ساقهای خونینم را به دنبال خواهم کشید و از این گلخانهی شیشهای خشک به خیابان خیس مجاور خواهم رفت، چشمهایم را زیر رگبارت باز نگاه خواهم داشت تا زایش شکم برآمدهات از میانه ی پاهای هشتوارت غرق خیرگیم کند.
که میداند ابر مادر، شاید که پس از هزاران سال از مبارک قدم نورسیدهات باز پاهایم برویند. شاید بتوانم پا به پایت بدوم.
هیچ اثری، نه از جنس شعر، نه از جنس نوشته، نه از جنس موسیقی، نمی تواند بیش از این نقاشی ونگوگ این روزهای مرا به این کاملی و خلاصهگی توصیف کند. چقدر روزهای آخر من و او به هم نزدیکند.
چقدر حرف نگفته گوشهی دلم نقهفتهس و من چقدر لالم. فقط دوست دارم داد برنم. جایی سراغ داری؟
به کسی باید این جملات را بگویم:
از صمیم قلب برایتان دعا می کنم که سالم باشید، سالم تر از همیشه، به خاطر...! کاش من به جایتان درد می کشیدم و رو به نبودن می رفتم ....
برایتان دعا می کنم. به مامان هم گفتم برایتان دعا کند.
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد.
...
...
قوتم می بخشد،
راه می اندازد،
و اجاق ِکهن ِسردِ سرایم
گرم می آید از گرمی ِعالی دم شان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دل تنگی
سوی شان دارم دست
جراتم می بخشد
روشنم می دارد.
نیما یوشیج
خبر چرندی شنیدم. هر روز بیشتر می فهمم چیزی به نام ....
خستهم. از همه چیز...
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.