آیدا

آیدا زندگی منه. خوشحالم که کنارش هستم و دوستش دارم. خوشحالم که دوستم داره.

نه بنوشم، نه بریزم

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم     وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی     هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

درد

درد، همدم همیشه ام تا مرگ.

کاش برای لحظه‌ای فلبت بودم.

مدتها بود نگریسته بودم. بغض پیچیده‌ای بیخ گلویم گیر کرده بود و قلبم را می فشرد. این همه مدت تنم داغ می شد و چشمانم پرتنش. اما گویا جایی، در خاور دور ذهنم، ذوالقرنین خستگی ها سدی آهنین بر راه چشمه‌های سرکش اشکم ساخته بود که کمتر آبراهه‌ای را مجال فرار می داد و هرچه می گذشت برهوت مرگ را در چشمم بیشتر به نظاره می نشستم، لبانم پرعطش تر می شد و پوستم گداخته تر و پرترک‌تر. اما نامه‌‌ی آسمانی‌ات چونان زلزله‌ی سهمگینی بود که این سد سترگ را شکست تا سیل اشکم مغول‌وار رخساره‌ام را ساعت‌ها جولانگاه ترکتازی خود کنند و آبی به رخ سوخته‌ام بازآرد.  

 

شب‌گویان سیه‌روزگار یاوه بافته‌اند که تو یر خداوند شمشیر عناد آخته‌ای؟ به خداوندیش قسم که او اگر لحظه‌ای، حتی اندک لحظه‌ای، حتی به خلوت خویشتن با عظمت خویش چنین پندارد که تو دشمنش هستی بی هیچ تردیدی من نیز بر او شمشیر خواهم کشید. اگر بین تو و خداوند من انتخابی باشد در برگزیدن تو هیچ تردیدی نیست. فریادا! اگر تو با خدایم نباشی پس که با خداست؟ و خدا با کیست؟ به این خراب‌‌آباد یکی چون تو، آن هم کافر؟ پس در همه دهر یک مسلمان نبود.    

هرگز! تو به ستیز باخدای من برنخاسته‌ای. تو شاهکار خداوند منی، و تجسد او بر زمین. و اکنون مسیح‌وار بر چلیپایت می کنند تا هبوطت را در مامن خودپرستان مجازاتی باشد.  

 آه ای آسمانی، ای که تمام ایرانم، تمام ایمانم به فدایت. کاش برای لحظه‌ای قلبت بودم. کاش برای لحظه‌ای لذت تپیدن شجاعانه با این همه عشق را می چشیدم. 

روز و شب را می شمارم روز و شب!

روزهای سرگیجه‌اوریست. روزهایی که می خواهم نباشند. یا روزهایی که نمی خواهند من باشم. روزهایی که نمی دانم به کجای این شب تیره بیاویزم قبایم را. روزهای مرگ، روزهای درد، روزهای من. نه، شبهای من!

زندگی بی غلط

بعضی روزها در زندگی....

 

روزگار غریبی است ...

آرزوهای سه‌گانه‌ی من

همه‌ی آرزوهای من: 

 

چند ماه برم بک‌پکینگ (سفر با کوله پشتی) تو آمریکا و کانادا  

 چند ماه هملس (کارتون‌خواب) بشم. 

هر چه زودتر بمیرم.

تعفن

من مرده‌ام و آتشی نیست که خاکسترم کند، یا نسیمی که به بادم دهد یا خاکی که بپوساندم. من مرده‌ام و .... 

 

کاش می توانستم باز هم بنویسم.  

گم شو!

میشه بری گم شی؟ چرا همه‌ش اینجایی؟ کنار من؟ مگه نگفتم برو؟ چرا نمیری؟ خوب به اون چیزی که می خواستی رسیدی، به پوچی همه‌ی شعارهات پی بردی، مگه نه؟ حالا میشه بری گم شی؟

نه!‌تو از اولش قصدت نابودی من بوده، و از اینکار لذت می‌بری... تو یه موجود پستی که تمام زندگیم رو ازم گرفته ...

 

سالی برای مرگ

امسال سال عجیبی برایم خواهد بود. شاید سال مردن. خسته‌ام. خوشحالم که حالا همه خوشبختند و وامدار کسی نیستم.  آدمها برای زندگی آقریده می‌شوند اما کسانی هستند که فقط برای مرگ آفریده می‌شوند، من برای زندگی آفریده نشده بودم، طول کشید تا بفهمم.