کودکان سوریه، کودکان من

 

  

دستانت را به من بده. در آغوشم بیا. بگذار با هم به خاک سپرده شویم. چرا نباید مرد؟ روزی خواهد آمد که کودکان سرزمینم نیز اینگونه روی این سنگ های سفید دراز بکشند. نمی دانم قاتلشان که خواهد بود... قدرت پرستان فاسد کشورم یا دشمنان چپاولگرش... هر کدام باشد تعجب نخواهم کرد... روزی خواهد آمد.... و کاش من هم نباشم.... کاش مرا با خود به خاک ببرید کوچولوهای سوری...

آخر خط

ساعت دوازده شب گذشته. اتوبوس چند دقیقه توقف داره. شاید دوازده سیزده سالش باشه. یه پیرهن آستین حلقه و یه شورت تنشه. میاد همون اول اتوبوس میشینه. خیلی دقت نمی کنم به پسر و دختری که پشت سر من می شینن. ولی صداشون که خوندنم رو به هم می زنه مجبور می شم بهشون گوش بدم. پسره میگه یه لحظه می رم با این دختره حرف بزنم. میره کنارش می شینه و چند دقیقه ای باهاش حرف می زنه و برمی گرده سرجاش و به دختره می گه. سیزده سالشه. می گه می خواد بره پیش مادرش. بهش گفتم مطمئن باشه که سالم می رسه خونه. بهش گفتم منو ببینه و مثل من نشه. من هم همینطوری از خونه زدم بیرون و وضعم این شد. پدر و مادرم هر دو الکلی بودن مجبور شدم. بهش گفتم نکنه مثل من بی خانمان بشه. کاشکی پدر و مادرم اینجوری نبودن. دختر بغل دستیش می گه من همچین مشکلی نداشتم، خودم دوست داشتم اینجوری بشم. پسره میگه فکر کنم با پدرش دعواش شده. بزار کاپشنم رو بهش بدم حتما سردشه. دختره می گه نه نکن. نمی خواد. ایستگاه بعدی گه پیاده میشن هر دوشون به دختربچه می گن. برو پیش مادرت. سعی کن حتما سالم برسی اونجا. آخر خط پیاده میشم، می شنوم که راننده به دختربچه می گه آخر خطه نمی خوای پیاده شی...

بهاریه

نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ما است لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

ببین در آینه جویبار، گریه بید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

چه جای من که در این روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

که راست سایه در این فتنه ها امید امان

شد آن زمان که دلی بود در پناه امید

صفای آینه خواجه بین کز این دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید 

 

 

ه ا سایه

چشم تنگ دنیادوست

تازه پیداش شده. بچه پررو با گردن کلفتی اومده همه رو میزنه، دنبالشون میدوه، هلشون میده تا نتونن چیزی بخورن، بعدش هم می پره رو نرده میشینه تا بگه صاحاب اینجاس. دلم می خواد بتونم یه لگذ بزنم  پرتش کنم اونور بگم که الاغ اینجا که قد دو سه روزتون دونه ریختم، چرا ادای آدما رو در میاری حیوون؟ فکر کردی چه خری هستی؟ یا فکر کردی با جمع کردن همه چی واسه خودت چه گهی می شی؟ بعد هم بهش بگم پاتو بزاری اینجا قلمش می کنم کفترنمای آدم صفت.  

 

ولی نمیشه. اگه بهش تو بگم بقیه شعورشون نمیرسه که با اونا نیستم، اونام می ترسن در می رن.  

 

من و هفتاد و دو ملت

کله ی سحر که با تایلور، این پسر احساساتی گل، می روم کلگری از بی خدایی می گوید و با حالت تعجب همیشگیش می گوید که نمی فهمد که بقیه چطور به خدا معتقدند، از ترس مرگ است؟ تمایل به جاودانگی است؟ ما نمی میریم، ما در نسل هایمان ادامه می یابیم. دل پری از دین دارد.


تاکسی سوار می شوم که بیایم ترمینال اتوبوس. راننده ی بنگلادشی می پرسد کجاییم و می گوید سلام علیکم. و بعد سروع می کند از این بگوید که این مسیحی های اینجا مسلمان واقعی هستند و همان کارهایی را می کنند که ما مسلمان ها باید بکنیم. می گوید که پولی که اینجا در می آوریم حلال حلال است.


از اتوبوس پیاده می شوم و تاکسی سوار می شوم که بیایم خانه. مان دیپ جوان راننده (مان دیپ یعنی شمع دل، به قول خودش شمع دل مادرش است.) می پرسد کجاییم و بعد می گوید که خودش پنجابی است. می پرسم سیکی؟ و از او درباره ی مذهبشان می پرسم. کلی از سیک بودن می گوید و اینکه آنها دین مدرنی دارند که نیازهای همکنون را پاسخ می گوید و ناسا علم جدید را از کتاب آنها کشف کرده است و ...


و مهم اینکه همه ی اینها از همصحبتی با من خوشحال شده اند. :)) 

شهر تا شهر

بعد از مدتها یه پیاده روی خوب، یه شام بیرون خوب، یه کتاب جدید خوب.

دیروز در ساسکاتون

ماشین رو بردم ساسکاتون، حکایتی بود این ماجرای چند ماهه... خیلی کمتر از اون چیزی که فکر می کردم واسم سخت بود... امیدوارم بزودی بره و موضوعش جمع شه کلا... 

-----

دیشب با علی و آرش رفتم بیرون. دلم واسه آرش خیلی سوخت. از 7 سالگی مجبور شده از ایران بیاد اینجا، زن کانادایی گرفته و ... می خواد مثنوی بخونه...

 خودش رو dark skin صدا کرد. علی پرسید چرا این همه درباره ی رنگ پوستش حرف می زنه. من گفتم: می دونم، چون کاملا نسبت به این موضوع خودآگاه (Self aware ) شده تو سیستم اینجا. آرش انگار که کسی سر دلش رو باز کرده باشه شروع کرده از تجارب تلخش گفتن. علی گفت که من هیچوقت حس نکردم تبعیضی. من هم تایید کردم. ولی آرش نظرش این بود (و من هم همینطور) که تبعیض آشکاری وجود نداره اما تبعیض پنهان فراوان. داستانای آرش جالب بودن... 


-----

علی همیشه به من انرژی زندگی میده. پسره سه روز بود غذا نخورده بود و داشت مث ... رو پیپراش کار می کرد... خودش هم می گه که الان فقط اونه که به من انرژی زندگی میده... بقیه همه خسته ن... همه مردد....


----

تو مسیر رفت و برگشت کلی بحث فلسفی با شایان ... از دین گرفته، تا نیچه، تا اخلاق غربی، تا سیاست غرب در ایران، تا .... این پسر (علیرغم کله شقیش) همیشه تو تبادل کلام باعث میشه چیزی رو بهتر بفهمی ...


امروز

... روز خوبی نبود ....

کفتر

حس می کنم این جفت کفتری که تو بالکنن مقدسن ... مثل تو ...

در آستانه - شاملو

دیروز علی و حمید با داد و بیداد و به شکل وحشتناکی به گرایش های روزافزونی نیهیلیستی من حمله کردن و گفتن که باید یه جنگجو باشم. علی من رو از ارتباط با شایان نهی کرد و بعد «در آستانه» شاملو رو ده بار گذاشتن و گفتن باید بهش گوش بدم و علی ازم قول گرفت که برم بلافاصله   Fight Club  دیوید فینچر رو دوباره ببینم. این هم در آستانه ی شاملو از سایتش، راست می گن که شاهکاره. من که تخصصم تو ذوق زنیه بهشون گفتم حالا فکر می کنید شاملو یا «بامداد خسته» اینو از سر قدرت گفته یا درماندگی، فکر کنم جوابشون درماندگی بود ولی دوست داشتن نپذیرن، منم فکر می کنم باید به واقعیت اهمیتی ندم:


باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
                                                                اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
                                    آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
                  در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
         تو را
              کسی به انتظار نیست.
که آنجا
        جنبش شاید،
                        اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
        آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
          ای‌کاش ای‌کاش
                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی
                                                             درکار درکار درکار
                                                                                 می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
                          می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
                         داوری داوری داوری
                                                درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
         به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
                                   به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
                                              بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
                                                                                      گذشتیم
و منظرِ جهان را
                   تنها
                        از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
                                                                              اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
        فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱