این کتاب خونی این روزا کنار رودخونه در حضور مقدس غازها و مرغابی ها بزرگترین تفریحیه که تو تمام امسال داشتم.... هر کسی رو واسه چیزی ساختن .... منو واسه خوندن....
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست
طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
کبک دری ساقها در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بینگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست
زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
اینکه شکستن انگشتم فقط بد نبوده باشد حرفی است که خودم را هم متعجب کرده است. شکستن آن مسلما موضوعی ساده نب.د که فقط اتفاق افتاده باشد. دلیلی داشت که فقط شاید بتوانم حدسش بزنم مثل همه ی اتفاق هایی که هیچگاه بی دلیل در زندگیم اتفاق نیفتاده اند. این دلیل داشتن البته دلیل نمی شود که این اتفاق ها همه خوب و مبارک بوده اند. اصلا اینکه چیزی خوب باشد را نمی توان تا مدتها تشخیص داد و شاید تا ابد هم نشود. حالا که ماه ها گذشته هم هیچ معلوم نیست.
شکستن انگشتم برای این تن سالم بیماری ای بود که نیاز داشتم. اینکه برای اولین بار در زندگیم یک شب بیمارستان بخوابم، این که بیهوش شوم و عمل کنم چیزی بود که این من تن پرور شدیدا نیاز داشت تا کمی هم درد بکشد. نمی توانم شکوه کنم که چرا دردش زیاد نبود اما خوشحالم که شاید مرا برای تحمل دردهای بیشتر آماده کند...
نوشتن برایم سخت شده است، می بینی؟
این روزا انقده چیز واسه یاد گرفتن دور و ورم ریخته که مات و مبهوت وسطشون موندم که کدوم مهمتره. همه ش دارم به خودم فحش می دم که زندگیم بی مصرفه به خاطر اینکه خیلی چیزا رو نمی دونم. واقعیت اینه که اگه فقط برای کسی مثل من یه دلیل واسه زندگی وجود داشته باشه یاد گرفتنه. زندگی واسه همه ی کارایی که میشه توش کرد خیلی اضافه و طولانیه به جز همین یه کار یعنی یاد گرفتن. واسه این یکی خیلی کوتاهه.
نــفــس بـرآمـــد و کــام از تـــو بــر نـمــی آیـد
فـغـــان ؛ کـه بـخـت مـن از خواب در نمی آیـد
صــبـا بـه چـشـم مـن انـداخـت خاکی از کویش
کــــه آبِ زنــدگـــیام در نــظــــر نــمــی آیــد
قـــدِ بـلــنــد تــو را تــا بــه بـــر نــمــی گـیـرم
درخــت کـام و مـــرادم بــه بَـــر نــمــی آیــــد
مـگــر بــه روی دلارای یــــــــار مـا ور نــی
بـه هـیـچ وجـهِ دگــر کــار بــر نــمــی آیــــــد
مـقـیـم زلـف تـو شـد دل که خوش سوادی دیـد
و ز آن غـریـب بـلاکــش خــبــر نــمــی آیــــد
ز شــســت صــدق گـشــادم هــزار تـیــر دعـا
ولـی چـه ســـود ؟ یـکـی کـارگــر نــمـی آیـــد
بـسام حـکـایـت دل بــــود بــا نـسـیــم ســـحــر
ولـی بـه بـخـت مـن امـشـب ســحـر نـمـی آیــد
در این خیال به سـر شـد زمـان عـمـر و هـنـوز
بــــلای زلـف ســیـاهــش بــه ســر نــمـی آیـــد
ز بس کـه شـد دل حـافــظ رمـیـده ازهـمـه کس
کــنـون ز حـلـقـهی زلـفـت بــه در نـمــی آیــــد
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من، دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مُرادبخشِ دلِ بیقرارِ من باشی
چراغِ دیده شب زندهدار من گردی
انیسِ خاطرِ امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عَقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گِلِهای غمگسار من باشی
در آن چمن که بُتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی؟
من ار چه حافظ شهرم، جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
امروز به فضل حق، چیز دگر است این دل
امروز برون از خود، اندر سفر است این دل
گر بود شکسته دل، از زحمت آب و گل
امروز در این منزل، صد چون قمر است این دل
گر از خبری دل را، بوده ست بری دل را
امروز در این محفل، جمله خبر است این دل