نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار، گریه ی بید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟
چه جای من؟ که در این روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
دلم تنگ براش، خیلی، خیلی، می خوامش، می خوامش...
ناگهانی رفت بی اینکه کاری از دست من بربیاد، بی اینکه بتونم تو مراسمش باشم، یادمه از بچگی از این دوران وحشت داشتم، یادمه از اون موقع آرزوم بود من بمیرم تا اون بمونه، آرزوم این بود زودتر از اون برم تا داغش رو نبینم، از خودم شرمنده م کنارش نبودم ..... مرضیه فرشته ای بود برای اون و برای ما، چطور میشه ازش تشکر کرد؟ چطور میشه یه ذره واسش جبران کرد؟
همون بجه ای هستم که تا کلاس چهارم پنجم او بغلش می خوابید و با زور جداش کردن ازش... من مامانم رو می خوام، مامانم رو، مامانم رو ....
شده از ترس اینکه دوباره یه کابوس رو نبینی نخوابی؟ الان این جوریام. نمی خوام دوباره کابوس ببینم
می خوام یه داستان بنویسم، نمی دونم وقت می کنم یا نه، امیدوارم!
دارم نوشته م رو درباره ی "گزارش به خاک یونان" کازانتزاکیس می خونم. کف کردم! انقده لذت بردم که باورم نمیشه من این رو نوشته باشم! انقده خوب، انقده عمیق، انقده زیبا! یکی باید بزنه پس گردنم یا جایی دیگه م بهم بگه چه چیزی رو از دست دادم!!! این یه نونشته ی سریع بدون ویرایش بوده و این شده! باورت میشه؟
یه وقتایی هم وقت رفتنه! باید آماده شد و سبکبار رفت!
دلم گرفته است
دلم از وحشت زندان سکندر گرفته است
باید چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و تا ملک سلیمان بروم.
چندبار باید خواب ببینم تا بالاخره بیای؟ خسته شدم...