دلم

دلم تنگ براش، خیلی، خیلی، می خوامش، می خوامش...

مامانم، مامانم، مامان

ناگهانی  رفت بی اینکه کاری از دست من بربیاد، بی اینکه بتونم تو مراسمش باشم، یادمه از بچگی از این دوران وحشت داشتم، یادمه از اون موقع آرزوم بود من بمیرم تا اون بمونه، آرزوم این بود زودتر از اون برم تا داغش رو نبینم، از خودم شرمنده م کنارش نبودم ..... مرضیه فرشته ای بود برای اون و برای ما، چطور میشه ازش تشکر کرد؟ چطور میشه یه ذره واسش جبران کرد؟ 


همون بجه ای هستم که تا کلاس چهارم پنجم او بغلش می خوابید و  با زور جداش کردن ازش... من مامانم رو می خوام، مامانم رو، مامانم رو ....





کابوس

شده از ترس اینکه دوباره یه کابوس رو نبینی نخوابی؟ الان این جوریام. نمی خوام دوباره کابوس ببینم

داستان

می خوام یه داستان بنویسم، نمی دونم وقت می کنم یا نه، امیدوارم!

قلم بزرگ من!

دارم نوشته م رو درباره ی "گزارش به خاک یونان" کازانتزاکیس می خونم. کف کردم! انقده لذت بردم که باورم نمیشه من این رو نوشته باشم! انقده خوب، انقده عمیق، انقده زیبا!  یکی باید بزنه پس گردنم یا جایی دیگه م بهم بگه چه چیزی رو از دست دادم!!! این یه نونشته ی سریع بدون ویرایش بوده و این شده! باورت میشه؟



رفتن

یه وقتایی هم وقت رفتنه! باید آماده شد و سبکبار رفت! 

دلم...

دلم گرفته است

دلم از وحشت زندان سکندر گرفته است

باید چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد

بردارم 

و تا ملک سلیمان بروم.

چندبار؟

چندبار باید خواب ببینم تا بالاخره بیای؟ خسته شدم...

نگفتمت؟

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سرای فنا چشمه حیات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقش بند سراپرده ی رضات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را راه زنند و سرد کنند؟
که آتش و تپش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند؟
که گم کنی که سر چشمه بقات منم؟
اگر چراغ دلی، دان که ره کجا باشد.
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم.