نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سرای فنا چشمه حیات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقش بند سراپرده ی رضات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را راه زنند و سرد کنند؟
که آتش و تپش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند؟
که گم کنی که سر چشمه بقات منم؟
اگر چراغ دلی، دان که ره کجا باشد.
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم.
این روزا دارم مستاصلانه دنبال یه چیز جدید می گردم، یه چیز تازه...
این کلمه ای نیست که دوست داشته باشم. بوی مرداب می دهد، بوی مرگ مغزی...
هیچی بدتر از این نیست که احساس کنی داری خنگ می شی ...