حس یه تغییر رو دارم، یه تغییر بزرگ ...تو این یه ماهه کلی عوض شد، کلی کسی دیگه، کلی کسی دیگه ...
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمهء حیات منم؟
وگر به خشم روی صدهزارسال ز من
به عاقبت به من آیی که منتـهات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهء رضات منم؟
نگفتمت منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم؟
نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تـپـش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمة صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بیجهات منم؟
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست!
وگر خدا صفتی دانک کدخدات منم!
این روزها ظرف پر آبیم که به تلنگری سرریز می کنه ....
حس می کنم این دو هفته ی اخیر یهویی یه چیز بزرگی تو من تغییر کرده... من دارم کسی دیگه میشم؟ حس خوبی دارم... کسی بهتر شاید ...؟ نمی دونم... حس می کنم یه حرکت پست مدرنه ... یه بازگشت در آینده ...
من انسانم ... انسان... می فهمی؟ کار سختیه عزیز... می دونی که ... ولی من انسانم ... من از همه ی این جاها گذشتم که انسان باشم و هنوز انسانم... این انسان بودن پایانی هم دازه؟ نمی دونم... شاید... دور... یا نزدیک... می ترسم... اما من انسانم ... یا واقعیت رو بگم... انسانم آرزوست ... انسانم آرزوست ... انسانم آرزوست.... خسته شدم از دیو و دد ...
سال گذشته واسه من سال تغییر و گذار بوده از خیلی نظرها. اما این دوره این روزها، دوره ایه که دوست دارم اسمش رو بزارم نقطه ی عطف. حس می کنم الان همه چی طوری پیش رفته که من وارد یه دنیای جدید بشم. دنیایی که باید لیاقتش رو داشته باشم که واردش بشم: دنیای خدا. این قسمت از زندگی رو اسمش رو بزارم پست مدرن. نمی دونم این دوره چطور شروع میشه، واردش شدن خیلی سخته و نیاز به کمک داره، اینکه تو این مسیر موفق باشم یا نه هم نیاز به همت و توکل خودم داره. امیدوارم بتونم گذر کنم و این گذار من رو به آدم بهتری تبدیل کنه نه بدتری. امیدوارم این حس حسی گذرا نباشه.
اینجا بارون بود. زیر بارون راه می رفتم و مثل دیوونه ها با خودم بلند بلند تکرار می کردم: چه خوبه! چه خوبه! خوب بود، خیلی خوب بود. ذوق کردم، خیلی ذوق کردم. باور می کنی؟
--------------
من همه ی این زمستون بی رحم رو بی تو چطور تحمل کنم بهار من؟
--------------
چرا هیچکی با من مثنوی نمی خونه؟
این برف ها امسال مرا دفن خواهند کرد کنار آن کلیدی که امشب از جیبم افتاد و زیر برف شبانه گم شد.
بهار که آمد، تو که آمدی، آن کلید را که هیچ دری را باز نمی کند خواهی یافت ، اما مرا نه. تا آن موقع دیگر باید از شرم آفتاب آب شده باشم، رفته باشم زیر زمین.... شاید شرابی کهنه شده باشم در ضیافت مرده خواری مورچگان در گور کودکان دو میلیون ساله.... یا در فاضلاب همسفر قطره های شبرو باشم در آن لوله های سیمانی بویناک ...
از آن پس هزاران هزار سال کولی وار در اعماق مردگان سفر خواهم کرد تا... تا آن چاهی که تو با دلوی سیاه بر سرش ایستاده باشی .... و بنوشیم ... زلال خواهم بود...
----
چقدر امروز دلم هیچ می خواهد ...