دو تا بغض بزرگ پشت این همه کار پنهان شده که فقط دنبال سوراخی هستن که بریزن بیرون، مامان، محمدرضا
امروز شنا کرد، کاملا شنا کرد.چندین متر رو راحت می رفت. کلا چار پنج جلسه نیست می برمش بیشتر برای بازی اون هم با فاصله، دختره شجاعه! قویه! گوش می کنه! انجام می ده! نمی ترسه! کوتاه نمی آد تا کامل انجام نده. همون دومین بار که بردمش جلیقه رو انداخت اونور گفت نمی خواد. وقتی بهش گفتم نباید از آب بترسه، گوش داد. دختریه که آرزوش رو داشتم، قوی و شجاع، مهربون و خوب، ناز و با مزه.
یادم نمیادیه هویی انقده سرم شلوغ شده باشه. شهین بیجاره هم مجبوره همه ش تو خونه بمونه.
دلم تنگ براش، خیلی، خیلی، می خوامش، می خوامش...
ناگهانی رفت بی اینکه کاری از دست من بربیاد، بی اینکه بتونم تو مراسمش باشم، یادمه از بچگی از این دوران وحشت داشتم، یادمه از اون موقع آرزوم بود من بمیرم تا اون بمونه، آرزوم این بود زودتر از اون برم تا داغش رو نبینم، از خودم شرمنده م کنارش نبودم ..... مرضیه فرشته ای بود برای اون و برای ما، چطور میشه ازش تشکر کرد؟ چطور میشه یه ذره واسش جبران کرد؟
همون بجه ای هستم که تا کلاس چهارم پنجم او بغلش می خوابید و با زور جداش کردن ازش... من مامانم رو می خوام، مامانم رو، مامانم رو ....