چنان نشسته‌ای به عاریت، دلم می‌رمد.

چنان نشسته‌ای به عاریت، دلم می‌رمد.

خوشش نمی‌آید که من تنها می‌روم؟

چه می‌فرماید مولانا؟ خوشش نمی‌آید که من تنها می‌روم؟ لیک، این چنین است که تنها، فارغ، هر جایی بگردم و بر هر دکانی بنشینم. او مردِ اهل، مُفتیِ شهر را نتوانم بر هر دکانی و بر هر جایی با خود بردن، در هر تونی سر در کنم. تا بدانی که من با تو هرگز لااُبالی مَشایخانه نکرده‌ام که «من اینجا می‌روم، خواهی و گر نخواهی: اگر از آنِ من باشی، با من آیی.» الّا هر چه دشوارت آید، بر تو لازم نیست. 

 

شمس منقطع

این هم از پروژه‌ی جدیدم: 

 

شمس منقطع 

 

مدت زیادی منتظر شروعش بودم.

خانه ی کوچکی در دشت

سریال خانه ی کوچکی را که زمان اول های انقلاب می داده یادم نیست ولی اسمش یادم است و اینکه همه دوستش داشته اند. حالا که فاکس نشانش می دهد محوش می شوم و با تمام وجود نگاهش می کنم. سریال آنقدر قدیمی است که چشم را اذیت می کند. اما عجیب دوستش دارم. این سریال صمیمی است و پاک است و زیبا. سریال پر از معنویت است و خوبی. و من هر چه که سریال های الان ساخت اینجا را نگاه می کنم - که نمی گویم قشنگ نیستند - یک صدم حالی که این یکی به من می دهد را نمی دهند.

حق معرفتک

مانده‌ای که چرا شمس را با این جدیّت می‌خوانم و می‌نویسم. برایت عجیب است که از این همه نوشتن‌ها و خواندن‌ها چه می‌خواهم بفهمم؟  فکر می‌کنی به جایش می‌توانستم خیلی کارها کنم؟ خیلی چیزها یاد بگیرم؟  گمان برده‌ای که عاشقش شده‌ام؟  

نه، من عاشقش نیستم.  اما این دلیل نمی‌شود که دلم برایش تنگ نشود. من فکر می‌کنم این مرد را باید بیشتر بشناسم،  باید دل سخنانش را بشکافم و یک چیزی را که نمی دانم چیست بیرون بیاورم.  این چیزیست که نمی‌دانم چیست ولی می‌دانم هست، چون همه اش که می‌خوانمش بندهای دلم را می‌لرزاند. این گوهری است که اگر در اثر این مکاشفه به دست آید پرده‌ای دیگر را نیز خواهد درید.   

من فکر می‌کنم چیزی در اختفای شخصیت این بزرگ آسمانی در سایه‌ی مولانا مخفی مانده که باید بیرون آورده شود. من فکر می‌کنم او مستحقّ کلام «ما  عَرَفناکَ حقِّ مَعرِ فَتِک» است که در حقّ دیگری گفته‌اندش البت.  من فکر می کنم اگر این راز را بگشایم، اگر پرده‌ی واتنیده دور این مرد را کناری بزنم، به چیزی خواهم رسید که برایم مقدّس است، چیزی است مثل دریدن یک حجاب نور از همان نوعی که خود جنابش می‌گوید. چیزی است که پلّه می‌شود تا بالاتر بروم، و از این پوسته‌ی کوچک کننده‌ی خودم در آیم.

 

 

 

اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن

هیچ نمی‌دانی و نمی‌بینی محلِّ غَضَب و راحت و مَشَقَّت و غیرُها از تنِ تو و یا از دلِ تو کجاست. اکنون، تو آن محلّی - نامرئی، نامعیّن - و زبان و حروف و اعضا و اجزایِ دیگر آلاتِ وی است.

عقلِ فلسفی به آن نرسد.

اگر شهاب - حکیمِ هَریوه - شنیدی که می‌گویم از گریه‌ی جمادات و خنده‌ی جمادات، به زبانِ نیشابوریان گفتی «این چه باشد؟» 

عقلِ فلسفی به آن نرسد.

هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمی‌آوردم

در حَلَب که بودم، به دعایِ مولانا مشغول بودم. صد دعا می‌کردم و چیزهایِ مِهرانگیز پیشِ خاطر می‌آوردم و هیچ چیز که مِهر را سرد کند بر خاطر نمی‌آوردم. الّا آمدن، هیچ عزم نداشتم.

هیچ‌کس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟

اینجا درختی‌ست بزرگ، میوه‌دار، سایه‌ی او عالَمی فرو گرفته، در میانِ صحرایی و گرمیِ آفتاب. در زیرِ آن درخت، صد چشمه. هیچ‌کس نپرسد که این درخت از نهالِ کدام درخت است؟ و آن شاخ از کدام درخت بریده‌اند که این نتیجه‌ی آن است؟

مُلحِدم اکر تو می‌دانی که من چه می‌گویم.

مُلحِدم اکر تو می‌دانی که من چه می‌گویم.