این آسمان در نفسِ خود راست بود. قِوَّتی دیگر آمد و راستیِ دیگر، این آسمان را نگونسار کرد و بر آن اقتصار نکرد و در چرخش آورد. قُوَّتی بود البتّه. این اقتصار کرد تا بدانند که در پسِ این فلک چههاست و در گردشِ او چههاست. پی هر چیزی در نفسِ خود راست است. آدم اگر چه دراز بود، امّا نامَضبوط نبود. زیرا آن وقت، همین او بود. سه فرسنگ بازمیگشت و بر کار نمیتوانست کردن. نمیدانست چه کند. جبرئیل آمد، او را گرفت که «سویِ من میآی! همچنین، برِ حوّا میرو!»
تو را از سخنَ من چه نصیب باشد؟ - که من سِرّی میگزارم که هنوز خدا به این ناطق نشده است.
او را دو چشم آن سو مانده است که «او از زیرِ دامن چه خواهد بیرون کردن به شومی؟»
«مولانا، تو برو به مدرسه، تا من موزه بپوشم، خود در عقبِ تو بیایم.»
تو را به راه کرد و آغاز کرد سخنِ پس و پیش - که «او را پس چنین بود و او گفت که من شنیدهام که چون از پس رود، مرد یا زن، غُسل لازم نیاید.»
گفتم که «بر مرد لازم آید. در زن، دو روایت است. زیرا که لذّت نیست زن را در رفتن به سویِ پس، لذّتِ او از پیش است. و اگر زنی باشد که عادت کرده باشد به رفتن از پس و او را از پس ذوق باشد، بر او غُسل لازم آید.»
این هر یکی را هفت هشت بار مکرّر کرد. و بعد از آن، سوگندان دادم که باز مگویند تا نااهلان نگویند که چه گستاخی داشت که اینها میگفت. پیشِ زنان سوگند خورد و زیرِ زبان استثنا کردم: «الّا پیشِ مولانا.»
گفت که «پیش از این، همهی فتنه از این شد که سخنها بیرون میافتاد از خانه.»
با هر که به نفاق سخن گویم، بهشتش بَرَد و با هر که به راستی گویم، به حَقَّش بَرَد. اکنون، تو را کدام میابید؟
آخر کسانی که پرتوِ سخنِ ما بر ایشان میزده است، وقتها، چیزهای معیّن میدیدهاند - عجیبها و واقعتها - و نورِ معیّن بر دست و بر دیوار. پس من کِی از آن خالی باشم؟ و تا من خود چهها بینم! وَالله اگر بویِ سخن به تو میرسیدی، برخاستی و جامه ضرب کردی و صد فریاد کردی. و اگر نفاق کردمی، رِقَّتت آآمدی و حال آوردی و بگریستی. چون راستی گفتم، هیچ از این نکردی، الّا حیران شدی.
این حال بِعَینه که تو را افتاد، صِدّیق را این افتاد - که از راست شنیدن حیران شد. گفت «جز حیرت، به دست ندارم. باری، همین را زیاده کن!»
این نفاق که من میگویم، عَجَب نفاقسست! اغلبِ انبیا ار جز این نفاق نیامد به ایشان: الّا محمّد و خضر - که با ایشان راست گفتند.
چون شرط کردهایم که نفاق نکنیم، بعد این سخن که من گفتم، سخن که دونِ آن است آغاز کردن حِرمان است از این سخن. امینقیماز چه لایق بُوَد بعد از این سخن؟ دو روزِ دیگر به دوزخ رود. او خودِ به دوزخ است، الّا دو روزِ دیگر بر او ظاهر شود که به دوزخ اندر است.
اکنون، سخنِ بهشتی نمیگُنجد اینجا، سخن، دوزخی کِی در گُنجد؟
با هر که به نفاق سخن گویم، بهشتش بَرَد و با هر که به راستی گویم، به حَقَّش بَرَد. اکنون، تو را کدام میابید؟
او را مستی خوش است. خواه این کس در آبِ سیاه افتد، خواه در آتش و خواه در دوزخ: او دست در زیرِ زَنَخ زده است، نظاره میکند. او نه در آب میافتد، نه در آتش، در پیِ آن کس. الّا نظاره میکند. من هم نظاره می کنم، الّا دُمش میگیرم که «تو نیز، ای برادر، در مَیُفت! بیرون آی با ما، تو نیط نظاره میکن!» و آن دُم گرفتن و بیرون کشیدن این گفتن است.
این را مولانا بارها گفته است که «او از من رحیمتر است.»
آن کارَکها از آن به زیان میرود که آن درویش میگوید، تأویل میکنند و میگویند. و صد مصلحت در آن هست.
این که کسی بگوید «ما سعی کردیم - که فلان - بیاید، به آن اومید کردیم که مولانا را بر آن دارد که وَعظ گوید، آن نشد، دوای این چه باشد،» جواب: «چون ده بار شنیدند که دیگران یک بار میخواهند وعظِ مولانا را، من صد بار میخواهم!»
این رو دوستی پست کرده:
آن که می گوید دوستت می
دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است .
ای کاش عشق
را...زبان
سخن بود
هزاران کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در
گلوی من .
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
براش می نویسم:
حمید تو فکر می کنی معادل کلمه ی «پرفکت» بی کم و کاست یا بی نقص باشه؟ واسه یه همچین شعری کلمه ی « زیبا»، «عالی» یا مشابهش ادای بی کم و کاستی مطلب نمی کنه، کلمه ی ِ «بی نقص» یا «بی کم و کاست» هم تو ذهن من عالی بودن رو تداعی نمی کنه. چرا فکر می کنم «پرفکت» کلمه ی بهتریه؟ تو کلمه ی فارسی می شناسی که بشه همچین موقعایی استفاده کرد؟ وقتایی که «عشق را ای کاش زبان سخن بود»؟ کلمه ای مثل «بی نظیر» چطوره؟ یا اینکه اینجا هم حیات بی زبان سخنه؟
آنچه نقل کردند که «نُقصانِ شما میگوید،» ای خواجه، همین گفتهام که «او با کمالِ جلالت، نکتهی ما را میشنود و اِصغا میکند، شما را اولاتر.» بعد از آن، هنوز میگوید و میگوید - نه لفظ راست، نه معنی مستقیم. گفتیم که «خاموش باشید، تا راهی بیابید - که گفت غبارانگیز است. مگر گفتِ کسی که از غبار گذشته باشد.»
او هنوز خموش نکرد از آن کژ گفتن و دمِ در آمده است، میگوید.
گفتم «اکنون، ما را عُذری هست. چون نوبتِ وَعظ باشد، ما را خبر میکن، تا اندرون صافی میکنیم!»
باز، آغاز کرد که «علاءالدّینِ خوزی چنین فرمود. فلانی چنین فرمود-»
گفتم «من آنگاه که در طلبِ این راه بودم، چون خدمت، درویشی دریافتمی، البتّه لب نجنبانیدمی تا او گوید و خاموش بودمی. گفتمی وقتی باشد که آن درویش بزرگتر باشد و کاملتر در دانشِ این راه. او نگوید و من محروم شوم و گیرم که کمتر باشد. نیز خانموش کنم و میشنوم - که گفتن جان کندن است و شنیدن جان پروریدن است.»
باز سخنی آغاز کرد.
با خود گفتم هر چه ما به صد روز به صلاح میآریم، او به یک لحظه زیر و زبر میکند. گفتم «مرا مهاریست که هیچکس را زَهره نباشد که آن مهارِ من بگیرد، الّا محمّد رَسولُالله. او نیز مهارِ من به حساب گیرد: آنوقت که تَند باشم که نخوتِ درویشی در سرم آید، مهارم را هرگز نگیرد.»