گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ت: صالح حسینی

 

 

شاید مدتها بود کتابی این همه با من آغشته نشده بود. تمامی کتاب جنگ است. جنگ میرایی و جاودانگی، جنگ پدر و مادر، جنگ خاک و آتش و آن چنان که خودش می نامدش جنگ انسان و خداوند و این زندگی نامه ی نیکوس کازانتزاکیس است، همانطور که زندگی نامه ی من است و شاید تو. 

 

زندگی نیکوس آتشی است که می افروزد در همان یک لحظه ای پیش از آنکه نور شود یا خاکستر، زندگیش همان یک لحظه ای است که ماهی پرنده ای از آب به در آمده است تا دیده به دیدار آسمان بیاراید.  

 

کتاب از المان های رئالیسم جادویی (گاهی ناموفق) استفاده می کند تا از نویسنده اش فراتر رود، در زمان نماند و  مکانی به خود نگیرد. این همان چیزی است که کازانتزاکیس فکر می کند روش هنرمند واقعی است تا روزمرگی ها را در فضای ابدی بنشاند و آنها را از ورا به سرزمین ماورا ببرد. اما در عین حال این کتاب پر از مکان است. پر از یونان و پر از کرت. آنقدر که گویا نویسنده قصد دارد خود را در قربانگاهی در زادگاهش قربانی کند و تمام صفحات کتاب را با این خون مقدس تبرک نماید. او پهلوانی میهن پرست بازمانده ی نسلی از پهلوانان است که توانش بیشتر از برداشتن قلمی سبک نیست اما این او را ناامید نمی کند. او به قلمش ایمان دارد و باور دارد که کرت هم، آنگونه که پدرش می گوید، به قلم او ایمان دارد. 

 

کتاب مملو از خداست حتی در حضور دشمنان قسم خورده ی خداوند مانند نیچه و لنین. بی شکی بسیاری نویسنده را درنوردیده اند و او نیز از میانشان شنا کرده است و تنش بوی آنان را می دهد؛ اما غرقش نکرده اند. او حتی غرق شاهزاده ی راهب شده، بودای بزرگ، هم نشده است، اما او غرق مسیح و یونان است و تمام این کتاب بیانگر آن تلاش بی سرانجامی است که می کند تا خود را از آنها نجات دهد و چه تلاش بی سرانجامی. 

 

او خودش را در سرنمون ها و آرکی تایپ های اجدادی گم کرده و یافته است و بوی غلیظ یونگ از جاهایی از کتاب شامه نوازانه فوران می کند. کتاب مملو از خداست و زاهدان و قدیسانش. مملو از مسیح. نیکوس کازانتزاکیسِ بی باور به مسیح ارادتی دارد که با سلول هایش سرشته است. آشکارا مسیح بخشی از اوست همانگونه که کتابهای دیگرش می گویند. نیکوس در واقع قهرمان های خودش را از قهرمان های دیگران می سازد. او فقط به قهرمانانش ارادت ندارد با آنها در جنگ هم هست آنگونه که با سایه ی سهمگین پدرش بر زندگی خود. او نه به قهرمانی که عاشقش است محدود می شود و نه دست از جنگ با او بر می دارد. او همان یک جهش را از آب بیرون می پرد و آن نگاه یک لحظه ای به قهرمانش را همراه خود به ژرفای آبهای درونش می برد و  خشمگین و عصبی و عاشق نشخوارش می کند تا بار دیگر که از آب بیرون می پرد، نگاه سابق را تف کند و او را جور دیگری ببیند. او مدام می جنگد با قهرمانانش، با خودش، یا با خدا؟  

 

 

 

کتاب  را با روایت اجداد مادری و پدریش می آغازد و جنگی که بین این دو  تاریخ را رقم زده است. جنگ خاک و آتش، جنگ خدا و انسان، جنگ انسان دو تکه. در ادامه به ظاهر نقش مادر کمرنگ می شود و سایه ی پدر بر او حاکم می شود، پدر وحشی جنگجو و سرکش و خشنی که هومر است، اودیسه است، دزد دریایی است، و یا پهلوان میکاییلی که وقتی او را به معلم کلاس اولش می سپرد از او می خواهد که در کتک زدنش مضایقه نکند. کتک زدنی که برای نیکوس رنج را می آفریند: مَرکَبی که برای معراج بشر به آسمان ضروری ترین است و نیکوس رنج می برد: از همان کودکی ای که عاشق ماجرای قدیسانی است که مادر بر آنها مویه می کند. مثل تمامی پدران و مادرانش رنج می برد، نفرت می ورزد، و راهی جنگ می شود. اما او گمان می برد با قلمش می تواند دشمن را بدراند. در این کتاب، نیکوس عاشق جنگ است اما جنگجو نیست، همین است که از پدر دست بردار نیست تا به پشتوانه ی او خود را جنگجو بداند. همین است که در برابر زوربا ضعیف است و کوجک. همین است که علیرغم تظاهرش مادر همیشه همراه اوست. او تمایل دارد بگوید شمشیر پدری در کفش قلم شده است و سعی دارد این احتمال را نادیده بگیرد که شاید این میله های بافتنی مادری باشند که قلم شده اند. آنگونه که زوربا به شهادتش آمده است. 

 

فصول او درباره ی رویت، روایت و نوشتن زوربا از درخشانترین فصل های کتابند. همانگونه که فصل او در توصیف طبیعت یونانی. گاهی توصیف های او مدهوشت می کنند آنجا که نرینگی و مادینگی را در زیارتش از یونان به تصویر می کشد و هومر بزرگ را به  دامان کوه و دشت می کشاند. یا آنجا که از تفاوت معماری کلیسای تیغ بر خدا کشیده ی گوتیک با کلیساهای سر به تسلیم فروآورده ی زادگاهش می گوید.  اما این درباب زیارت او از صومعه های کوه آتوس صدق نمی کند که بدون ذکر جزییات تک تک آنها آفرینشش زیباتر می بود. بالعکس اما زیارت او از اورشلیم صحرای سینا بی شک بی نظیر به نگارش آمده است. اینجاست که او توان می یابد تا به راستی به خداوند متعال مهیمن بشورد. اینجاست که او ابراهیم را وا می دارد تا به همراه لوط رو در روی این خدای خونخواه و عبوس و خودرای و نامهربان و انتقامجو بایستد و دهان به دهانش شود.  سموئیل را نیز بر خدا می شوراند، بر این خدای مستبد و بی رحم، بر یهوه، خدایی که در بیابان و حرارت و سختی و سرگردانی از سنگ خارای طور گداخته اند و ریخته اندش. خدایی که فقط با متمدن شدن بشری می تواند مهربانتر و سربه زیر تر شود. خدایی که  فریادی است در درون هر موجود زنده که او را به جلو می راند، به از عبور از جمادی به نما و به حیوان و نهایتا به انسان سرزدنش وا می دارد. انسان کازانتزاکیس یک سانتور است با سمهای اسبی ریشه در خاک  و هر چه از زمین برکند خدایش انسانی تر می شود.  

  

 

 

کازانتزاکیس بوی نیچه می دهد، نیچه است که او را به نیروی آسمان بی باور کرده است اما تنوانسته او از این نیرو ناامید کند. نیچه ی شهیدی که دن کیشوت وار به آسیاب بادی خدا می تازد آنی است که بذر خشونت را در اروپا پراکنده است. نیچه او را به کفری دچار می کند که تا آخر عمر وبال ایمان جاودانیش می شود. اما اثری فراتر بر او می گذارد، تمامی قهرمانان مسیحی و هومری و کرتی او  را در نگاهش نطم می دهد، آنها را در جایگاه واپسین انسان می نشاند تا او بتواند با نگریستن به شجاعت و خوش قامتیشان به زندگی امیدوار شود، با دیدن این سایه های ابرانسان. وای که این عاشق یونان نیچه را هم با المانهای یونانیش به خواننده می شناساند به آپولو و دیونیزوس و قصه ی آفرنیش تراژدی. اما خود بیش از اینها از این شهید بزرگ اثر پذیرفته است:«ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن.» اما همه ی اینها ناامیدش می کرد اگر این را هم از نیچه نیاموخته بود که تن به نومیدی و پوچی نشاید که بسپرد: «یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند، بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان کند.» نیچه اما او را غرق نکرده است، او غرق مسیح و یونان است و کسی را یارای برکشیدنش از برزخ این «بحرین یلتقیان»  نیست. او نیمی به این دریا غرق است و نیمی به آن و این سرچشمه ی سرگشتگی های اوست. 

  

درنگ او در بودای رها شده و لنین کارگر و سن فرانسیس گرسنه چندان نیست هرچند فصولی از این کتاب را اشغال کرده اند تا همچون چند قطره اشک بر غریبه ی زورکی عزیز شده ای کمبودهای (اینقدر با این کلمه دشمن نباشید او تعریفی دیگر از وجود تمامی ماست) روشنفکرانه ی نویسنده را بر آورند یا سوال های سرکش بی جواب درونش را اندکی به خواب برند. «رهایی از رهایی» بودایی پاسخ موقت او به ادامه ی حضور چنگ انداز خداوند در زندگیش است، پاسخی به زندانی بودن دائمی روحش در مسیح و یونان، در جایگاه طبقاتیش. آنچه که نیچه ی توانمند نیز نتوانسته است از آن برهاندش حالا چه جای بودای کم توان؟ اما اشک او بر گرسنگی های کارگران همچون بسیاری روشنفکران هم طبقه اش ادا و اطواری بیش نیست، همچنانکه خود تصویر می کند این همه صدا و این دو فصل کتاب از درون او برنیامده اند، این کار این دنیای غوغاگر بوده است که موجهای توانمندش نگذاشته اند نویسنده بر پاهایش بماند و او را با خود برده اند. شاید همچون دیگران مارکس بزرگ او را فریفته و به او باورانده که اگر اکنون همراهی نکند مغبونی قافله از دست داده خواهد بود چون همکنون «وظیفه این است که لحظه ی تاریخی را که در آن زندگی می کنیم  به دقت تشخیص دهیم و ....با جریانی پیشتاز، همانگ باشیم.»

 

روایت او از سفر به قفقاز برای نجات هم میهنان، آه، کاش این نویسنده ی بزرگ به نویسنده بودن قناعت می کرد و از ادای پدران را در آوردن دست بر می داشت. او علیرغم ادعایش به قدرت  قلمش ایمان ندارد، ندارد، ندارد و همین است که رویای قدیسان و پهلوانان سرش را به دوار می اندازد. او می داند که نه قدیس می شود و نه پهلوان، او را برای هیچکدام نساخته اند اما این بیماری هم-ذات-پنداری او را رها نمی کند. روایت او از فداکارای های پهلوانانه ی خویش بر صدر کشتی های یونانی کاریکاتوری از اودیسه، این همدم محبوب نویسنده، را در ذهن نقاشی می کند. آه بزرگمرد یونانی، تو بزرگی، شاید برای من از اودیسه هم بزرگتر باشی، تو را چه شاید که به حس حقارت هم-ذات-پنداری با پهلوانان و قدیسان تن دردهی. می دانم، می دانم، مخاطب تو من نیستم، مخاطب تو یونان است، یونانی که قهرمان و قدیس طلب می کند. شاید باید خوشحال باشی که فیلسوفانش را به رخ تو نمی کشد، و همچنین شاید هم باید از نیچه متشکر باشی که فاتحه ی آنان را برایت خواند و تو را از گذر به سقراط بازداشت وگرنه تو باز هم سردرگم تر می شدی.  

پسر عیاش که از گرد جهان گردیدن و کشورگشایی خسته شد دریافته است که تو چیز دیگری کرت و به سوی تو باز می گردد تا اسطوره هایت را ببیند: زوربایت را، اودیسه ات را، و پدرانت را یا مردان دهقانت را. زوربا حسرت زندگی او می شود، زندگی از دست داده ای که نکرده است. زندگی روشنفکرانه ای که تهی بوده است از زندگی. حیف که «زوربا را دیر شناخته است» و حالا تنها لذتی که میتواند این مریض را اندکی به خلسه برد نوشتن از اوست و نه البته نزد او رفتن وقتی صدایش می کند. «اسطوره ی زوربا» تنها راه تسکین این زندگی-نکرده است که قصد تن دادن به زندگی را ندارد. اما اسطوره به این بزرگی را پروراندن و زایاندن رحم و فرجی بزرگ می خواهد و البته ذهنی تنومند و آماده ی رنج کشیدن. باز هم یکی از درخشانترین فصل های کتاب آفریده می شود و نیکوس کازانتزاکیس بزرگ با عظمتی بی نظیر ماجرای این آبستنی و زایش را می سراید. او کسی را می زایاند تا به جای او زندگی کند، به جای این زندگی-نکرده و این دردناک است، دردناک چون هنوز هم دوست ندارد مثل او زندگی کند. اما آفرینش اودیسه متفاوت است. اودیسه کسی است که نیکوس آرزو دارد مثل او زندگی کند اما توانش را ندارد. اودیسه مقابل او نیست بلکه از او بالاتر است. خود اوست که در افقی بالاتر از او ایستاده است.  او با زوربا متفاوت است، ناخودآگاه او هنوز زوربا را پایین تر از خود می بیند و همین است که همراه او به جستجوی آن سنگ سبز نمی رود. اما هم خودآگاه و هم ناخودآگاه این زندگی-نکرده در حسرت اندکی این مرد بودن می سوزند. اما اودیسه کسی است که همه ی عمرش را تلاش کرده شبیه او باشد.

 

کتاب کتاب جنگ است برای نویسنده، همچنان که برای من و تو، ما را همراه خود بی زره و شمشیر به جنگ می برد، جنگی بی پایان: «این جنگ هیچ گاه پایان نپذیرفت. تاکنون، نه به طور کامل شکست خورده ام و نه به طور  کامل پیروز شده ام. دم به دم پیکار می کنم. چه بسا که در هر لحظه ای همه ی وجودم نابود شود. چه بسا که در هر لحطه ای همه ی وجودم نجات یابد. من هنوز از روی پل صراط می گذرم که به باریکی مو بر فراز مغاک تاب می خورد.» 

 

حرف

دلم گرفت...

چشم تنگ دنیادوست

تازه پیداش شده. بچه پررو با گردن کلفتی اومده همه رو میزنه، دنبالشون میدوه، هلشون میده تا نتونن چیزی بخورن، بعدش هم می پره رو نرده میشینه تا بگه صاحاب اینجاس. دلم می خواد بتونم یه لگذ بزنم  پرتش کنم اونور بگم که الاغ اینجا که قد دو سه روزتون دونه ریختم، چرا ادای آدما رو در میاری حیوون؟ فکر کردی چه خری هستی؟ یا فکر کردی با جمع کردن همه چی واسه خودت چه گهی می شی؟ بعد هم بهش بگم پاتو بزاری اینجا قلمش می کنم کفترنمای آدم صفت.  

 

ولی نمیشه. اگه بهش تو بگم بقیه شعورشون نمیرسه که با اونا نیستم، اونام می ترسن در می رن.  

 

من و هفتاد و دو ملت

کله ی سحر که با تایلور، این پسر احساساتی گل، می روم کلگری از بی خدایی می گوید و با حالت تعجب همیشگیش می گوید که نمی فهمد که بقیه چطور به خدا معتقدند، از ترس مرگ است؟ تمایل به جاودانگی است؟ ما نمی میریم، ما در نسل هایمان ادامه می یابیم. دل پری از دین دارد.


تاکسی سوار می شوم که بیایم ترمینال اتوبوس. راننده ی بنگلادشی می پرسد کجاییم و می گوید سلام علیکم. و بعد سروع می کند از این بگوید که این مسیحی های اینجا مسلمان واقعی هستند و همان کارهایی را می کنند که ما مسلمان ها باید بکنیم. می گوید که پولی که اینجا در می آوریم حلال حلال است.


از اتوبوس پیاده می شوم و تاکسی سوار می شوم که بیایم خانه. مان دیپ جوان راننده (مان دیپ یعنی شمع دل، به قول خودش شمع دل مادرش است.) می پرسد کجاییم و بعد می گوید که خودش پنجابی است. می پرسم سیکی؟ و از او درباره ی مذهبشان می پرسم. کلی از سیک بودن می گوید و اینکه آنها دین مدرنی دارند که نیازهای همکنون را پاسخ می گوید و ناسا علم جدید را از کتاب آنها کشف کرده است و ...


و مهم اینکه همه ی اینها از همصحبتی با من خوشحال شده اند. :)) 

نیم بند

ریه ام پر از نفس های نیمه تمام است، نفس های نیم جویده ای که هنوز نیمه ی پرشان اکسیژن است اما بریده ی نفسی دیگر نگذاشته تمام شوند. نفس هایی که آنقدر بی مصرف آنجا مانده اند تا به تک تک سلول های تن خسته ام بگویند من حتی عرضه ی تمام کردن یک نفس را ندارم همانطور که هیچ خودکاری را تمام نکردم یا هیچ دفتری را. من مرد نیمه تمام هایم، مرد رها شده ها، مردی تمام نشده....مردی تمام شده... 

چگونه چنین گفت زرتشت را بخوانیم؟

گفته بودم که به این کتاب دینی دارم که باید ادا کنم. این دین ترجمه ای است که از یک راهنمای خواندن "چنین گفت زرتشت" که توسط پاول برایان  استاد ادبیات انگلیسی برای کلاس این کتاب در دانشگاه ایالتی واشنگتن تهیه شده است کرده ام که به تدریج همین جا کاملش خواهم کرد. اجازه ی ترجمه اش را هم گرفته ام. راهنمای بسیار خوبی است برای خواننده هایی مثل من که فلسفه را تخصصی نمی دانند و نمی خوانند.


راهنمای مطالعه ی چنین گفت زرتشت، کتاب یکم


فردریش نیچه یکی از مهمترین فلاسفه ی قرن نوزدهم است؛ ولی در قرن نوزدهم چندان تاثیرگذار نبوده است. به دلایل زیادی، آثار او در قرن بیستم تاثیر زیادی داشته اند و اثر آنها گسترده و متفاوت بوده است. استفاده ی او از ساختار شاعرانه به جای زبان منطقی صلب باعث شده است که حتی گاهی فیلسوف دانسته نشود؛ در عین حال روش ادبی او موجب جذب  خوانندگانی شده است که بعید است به خواندن کانت یا هگل علاقه مند باشند. از آنجا که او از منطق رسمی سنتی استفاده نمی کند، روش ساده ای برای درک نوشته هایش وجود ندارد. دریافت پیغامش فقط می تواند در مراحل تدریجی جمع آوری بن مایه های اصلی و تم های و تفسیر معنای هر بخش آثارش در آینه ی تمامی کارش انجام گیرد. 


داریوش آشوری مترجم کتاب،  یادداشت های ارزشمندی در انتهای کتاب آورده است که حتما باید بخوانید؛ اما سوالات یا نکاتی که در این نوشته خواهید دید برای این طراحی شده اند تا شما را با جزییات کار بیشتر آشنا کنند و ذهن شما را در رابطه با موضوع به فعالیت وادارند. برخی از سوالات باز گذاشته شده اند تا شما را به همراهی در تفکر درباره ی این موضوعات دعوت کنند.

  

نکات خاصی درباره ی فلسفه نیچه وجود دارد که لازم است آنها را به خاطر داشت. 


(الف) او مطمئن است که تحلیل مربوط به دوره ی روشنگری از دین صحیح است، و اینکه دین با اینکه آرامش بخش است اما خودفریبانه است. او معتقد است که همه ی ارزش ها (شامل ارزش های دینی) ساخته ی بشرند و بنابراین ما همگی مسئول ساختن ارزش های والای خودمان و پیروی از آنهاییم ولی این ارزشها لازم نیست که با دیگران به اشتراک گذاشته شوند. او به عنوان یک نسبی گرای واقعی، معتقد است که پرهیزگاری کسی می تواند گناه دیگری باشد. زمانی که این قاعده ی اولیه پذیرفته شد بسیاری از نوشته های او برایتان قابل درک می شوند.

 

(ب) مانع دیگری بر راه فهمیدن او، ارجاعات او به منابع فرهنگی است که ممکن است برای خواننده ی آموزش ندیده ناآشنا باشند. بسیاری از این موارد در یادداشت های این نوشته شرح داده خواهند شد.


(ج) آخرین مانع فهمیدن، حس مخالفتی است که روش نوشتنش در بعضی خوانندگان ایجاد می کند. نیچه تمسخرگرانه و آمرانه و به روشی می نویسد که خوانندگانی که همیشه با تواضع و آرامی منظورشان را منتقل کرده اند  آن را ناپسند می یابند. فایده ای ندارد که انرزی زیادی صرف مقابله با لحن خاص اوکنید؛ پیغام وی برای بسیاری از کسانی که حتی رفتارهای احساسی او را نمی پسندند نیز جذاب بوده است. وظیفه ی شما این است که آنچه را که در پیام او این همه بر جهان تاثیرگذار بوده است دریابید.


(د) هرکسی بهانه ای برای مخالفت با نیچه می یابد. خصوصا مسیحیان محافظه کار به منش ضد مسیحی وی معترضند، ولی به یاد داشته باشید که حتی بهترین پیروان او، با تمامی نظراتش موافق نیسیتند. همانطور که در انتهای این تکلیف خواهید دید، این خود همان چیزی است که نیچه از خوانندگانش توقع داشته است. 


(ه) متفاوت با اکثر کارهایی که می خوانید، شخصیت اصلی این کتاب - زرتشت – از نویسندهی کتاب - نیچه - مجزاست و نویسنده صرفا از او به عنوان یک سخنگو استفاده می کند.


شماره ها در یادداشت های زیر به شماره ی فصل ها در ترجمه ی داریوش آشوری اشاره دارند.


پیش گفتار زرتشت

۱. چه  شخص مشهور دیگری سفرش را در سن سی سالگی با رفتن به دنیای وحشی شروع کرد؟ این شخص چقدر آنجا ماند؟ رزتشت چقدر آنجا ماند؟ بسیار از تصویرسازی های اینجا احتمالا از  اقلاطون در جمهوری وی و از "تمثیل غار" به عاریت گرفته شده است. (نیچه افلاطون را دوست ندارد و در بسیاری موارد با او مخالف است؛ اما در عین حال از وی عمیقا تاثیر پذیرفته بود.) افلاطون می گوید که متفکر آگاه شده همانند انسانی است که به  تدریج از زنجیرهای وهم در غاری زیرزمینی رهایی می یباد و با بالارفتن به سوی جهان بالا و دیدن جهان در نور روز جهان واقعی را می شناسد و عاقبت عصاره ی حقیقت را با نگریستن به خورشید در می یابد. به هر حال برای فیلسوف کافی نیست که حقیقت را برای خویش نگاه دارد: او مسئولیت دارد تا به غار وهم ها فرو شود و دیگر زندانیان را از اشتباه درآورد. این آن چیزی است که نیچه "فرو شدن" می نامد. شما چه دلیلی می توانید برای این بیاورید که کاشف حقیقت وظیفه دارد تا آن را برای دیگران تبلیغ کند؟ 

<!-۲. پیرمرد نماینده ی رهبانیت مذهبی سنتی است. چگونه نیچه سنت رهبانیت یا انزوای راهبان را نقد می کند؟ در این اثر، به کرات، نیچه شخصیت هایش را مجبور می کند تا همانند زندگی معمولیشان سخن نگویند، بلکه آنچه را بگویند که او فکر می کند احساس مخفیانه ی درونی آنهاست. آیا یک قدیس واقعی خواهد گفت که او عشق ورزیدن به آدمیان را کنار گذاشته است؟ چه باعث می شود که نیچه قانع شود که قدیس این را به زبان خواهد آورد؟ نیچه علاقه دارد از خودش نقل قول کند؛ همین است که اینجا زرتشت شگفت زده است که پیرمرد یکی از معروفترین شعارهای نیچه را نشنیده است:
"خدا مرده است!" (برای متن اصلی نگاه کنید به "دیوانه" در کتاب "دانش شاد"). این احتمالا یکی از بیشترین جملات نقل شده و بدفهمیده شده ترین گفته های نیچه است. بیانی روشنتر (و البته کمتر شاعرانه ی آن) این خواهد بود:" آن دوره ای در تاریخ که در آن ایده ی خدای مسیحی بالاترین ایده آل های تمدن غرب را بیان می کرد گذشته است، و اینک آشکار است که عقیده به او لاشه ی مرده بر دوش همان جامعه ای است که  از آن فربگی یافته است." چه تغییراتی در فرهنگ اروپایی او را به چنین نتیجه ای رسانده است؟ آیا تا کنون از کسی شنیده اید که به گفته ی او که خدا مرده است معترض شود؟ آیا دلایل آنها بیانگر این است که آنچه را نیچه می گوید به درستی دریافته اند؟ 

<!-۳. نیچه بسیاری از یافته های داروین را نپذیرفت، اما به وضوح زبان او در این بخش به نظریه های او وابسته است. نظریه ی ابرانسان  وی به چه نحوی از نظریه ی تکامل داروین متفاوت است؟ چه شباهتی با این نظریه دارد؟ منظورش چیست وقتی که می گوید ابرانسان باید "معنای زمین" باشد؟ ما عمدتا از کشف معنای چیزی سخن می گوییم؛ چرا نیچه از "آفرینش" آن می گوید؟ این که حقیقت مطلق انگاشته شود و لازم به کشف کردن داشته باشد، چه تاثیری روی انسان ها خواهد گذاشت؟ این اثر چگونه خواهد بود اگر حقیقت نسبی انگاشته شود و توسط فرد تعریف شود؟ شما به کدامیک موافقید؟ چرا؟ او چه تضادی را بین کسانی که "به زمین وفادارند" و مبلغان "امیدهای ابرزمینی" ترسیم می کند؟ با در نظر گرفتن آنچه درباره ی نظریه ی مرگ خدای وی گفته شد، منظور از پاراگرافی که با این جمله شروع می شود چیست "روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود ...؟" او چه تغییراتی در ارزشها را تبلیغ می کند؟ نگاه سنتی مسیحی به بدن در برابر روح چه بوده است؟ (راهنمایی: در کتاب پاول گزاره های مرتبط زیادی هست. برای مثال به رومیان 13-1: 8 نگاه کنید. لطفا توجه کنید که چنین نگاهی امروزه از مد افتاده است، اما در گذشته بسیار قوی و گسترده بوده است. ) نیچه چگونه به این دیدگاه ها واکنش نشان می دهد؟ "ساعت خوارداشت بزرگ" برای نیچه راهی برای توصیف نفطه ای است که در آن شخص در می یابد ایده آل تعریف شده توسط کسی دیگر بی مایه و سخیف بوده است، و چیزی بزرگتر را هدف خود قرار می دهد. اثر استفاده ی مکرر او از صفت ملکی در سخن گفتن از "نیکبختی ام"، "فضیلت ام"، و "دادگری ام" چیست؟ چرا "رحم" را به نقد می کشد؟ بعدا نیچه بین نوعی از ترحم که او ضعیف و مخرب می داند و "فضیلت هدیه-دهنده" که از سر همدردی است اما قوی و مغرور است تفاوت می گذارد. آیا هیچ نشانه ای از این همدردی حتی در مقیاس اندکی در آنچه تا کنون از این کتاب خوانده اید یافته اید؟ "تنگ چشمی" در اینجا معنایش "خست است. از آنجا که اوبه وضوح به تعریف سنتی گناه معتقد نیست، چرا در اینجا آن را توصیف می کند؟ چگونه این آذرخش روشنگر بیانگر فضیلتی است که او در تضاد با گناه بیان می کند؟ چگونه این با هراس ولتر از "تعصب مذهبی" تضاد دارد؟ شما کدام نگاه را می پسندید؟ چرا؟ 

<!-۴. این بندباز تمثیلی آشکاراست از انسانیت در پروسه ی تغییر (یا از فراز رفتن) از مرحله ی کنونی آگاهی انسانی  به مرحله ای پیشرفته تر، که توسط رزتشت بیان می شود.  خطابه ای که زرتشت می گوید به وضوح بر مبنای خطابه های مسیح (انجیل متی 12-1 : 5 را نگاه کنید) تنظیم شده است. به چه دلیلی او فکر می کند که "خوارشماری بزرگ" عمل مثبتی است؟ چه تفاوتی وجود دارد بین عشق به فضیلت به صورت عام و عاشق فضیلت شخص خاصی بودن؟ جمله ی زیر را به فارسی روان بازنویسی کنید: "دوست می دارم آن را که پیشاپیش کردارش کلام زرین می گشتراند و همواره پیش از آنچه نوید می دهد بجای می آورد، زیرا که خواهان فروشد خویش است." چرا او "فرو شدن" را تشویق می کند؟ به چه روشی افراد مختلف در این گفتار آماده می شوند تا ابرانسان را شکل دهند؟ 

<!- ۵. توضیح زرتشت برای این واقعیت که مردم پیغام او را نمی پسندند چیست؟ به چه نحوی "واپسین انسان" متضاد "ابر انسان" است؟ مشخصات اصلی واپسین انسان چیست؟ چرا نیچه  مصالحه ی سریع را نمی پذیرد؟ چه فضیلتی آن را به تعادل می رساند؟ چرا او دقت درباره ی لذتی را که هدفش بالاتر از همه حفظ سلامت است به تمسخر می گیرد؟ عکس العمل جمعیت به توصیف او از آخرین انسان چیست؟ 

<!-۶. به چه صورتهایی دلقک شبیه زرتشت است؟ به شکل سنتی مسیحیت یکی از مهمترین آرامش هایی را که همراه داشته عقیده به زندگی پس از مرگ است. چگونه زرتشت انکار زندگی بعد از مرگ را به عنوان یک آرامش معرفی می کند؟ او به چه مشکلی در مسیحیت اشاره دارد؟ (راهنمایی: به متی 14-13 : 7 نگاه کنید.) بندباز در حال مرگ شکایت می کند که اگر زندگی بعد از مرگ نباشد حیاتش بی معنی خواهد بود. زرتشت چگونه به او پاسخ می دهد؟ آیا شما می توانید به نقد نیچه از فلسفه ی مسیحیت درباره ی مرگ پاسخ دهید؟  

  ۷-۸ .گفتار به شدت این نکته را روشن می کند که فلسفه ی نیچه هدف بر معنا دادن به زندگی دارد، و مرگ به آن نامربوط است. چرا این مهم نیست که زرتشت قولش را برای دفن مرد مرده زیرپا می گذارد؟ 

9. نیچه چه تفاوتی بین "مردم" و "همراهان" می گذارد؟ آیا نیچه به برابری معتقد است؟ آیا معتقد است که هرکسی می تواند یک ابرانسان شود؟ به چه صورت قانون شکن آفریننده است؟ چگونه کسی که ارزشهای کهن را رد می کند به ایجاد ارزشهای جدید کمک می کند؟


10. یکی از تفاسیر سنتی مسیحی از هبوط آدم و حوا این است که آنها با باور کردن اینکه با خوردن میوه ی درخت دانش نیک ، شیطان به آنها حکمت خدایان را خواهد داد گناه غرور را مرتکب شدند (سفرا آفرینش 3 را نگاه کنید.) چگونه نیچه نمادهای مار و عقاب را برای برعکس کردن آنچه رفتار سنتی مسیحی می داند به کار می گیرد؟ انسانهای مدرن درباره ی غرور چگونه می اندیشند؟ اکثر اوقات به عنوان گناه دیده می شود یا فضیلت؟ وقتی که آن را "اعتماد به نفس" می نامیم چطور؟ نیچه داستان هبوط را به عنوان حکایتی تفسیر می کند که از جستجو برای آگاهی، و با تعمیم، علم باز می دارد. چرا او ممکن است حس کرده باشد که مسیحیت دشمن علم است؟ آیا هنوز هم علم و مذهب هر از گاهی با هم درگیر می شوند؟


گفتارهای زرتشت


درباره ی سه دگردیسی


در یکی از مهمترین بخش های کتاب، نیچه سه مرحله ی رشد آدمی را توصیف می کند. هر مرحله فضیلت خود را دارد، و هر کدام در ایجاد آرمانی که ابرانسان می نامد مشارکت می کنند. خصوصیات اصلی شتری که او توصیف می کند چیست؟ شتر چه شرطی را برای انتخاب وظایفش گذاشته است؟ چه چیزی بین سوالاتی که با "یا این است" شروع می شوند مشترک است؟ اژدها نماد چه رفتاری در رابطه با فضیلت است؟ او چه فضیلت هایی از سنت های مسیحی را معکوس می کند؟ بر اساس آنچه قبلا خوانده اید، چرا برای شیر مهم است که اژدها را بکشد؟ عمل ویرانگری به چه نحوی می تواند سازنده باشد؟ چه تفاوتی بین "نه" مقدس و "آری" مقدس وجود دارد؟ افرادی که تحت تاثبر نیچه هستند اغلب از عبارت های "بله گویان" . "نه گویان" استفاده می کنند. منظورش چیست وقتی می گوید "آن جهان-گم-کرده- جهان خویش را فراچنگ می آورد؟" راهنمایی: در اغلب کتاب نیچه مکررا چیز مشخصی را دوباره و دوباره می گوید. تا کنون شما متوجه این نظرات در شکل های مختلف شده اید.


درباره ی کرسی های فضیلت آموزی


فرزانه در وصف خواب مدح کاملا هشیار را می گوید. او عکس آن چیزی را که زرتشت می گوید تبلیغ می کند. فکر می کنید نیچه با اجازه دادن به این مخالف برای بیان خودش دنبال چیست؟ آرزوی خوش زرتشت برای "خواب آلودگان" چه معنایی دارد؟


درباره ی اهل آخرت


با توجه به دانسته هایی که تا کنون درباره ی نوشته های  نیچه یافته اید موضوع این بخش در چه رابطه خواهد بود؟ منشا اینکه انسان آخرت را آفریده است چیست؟ او درباره ی آنان که گمان می کنند مستقیما سرزمین آخرت را تجربه کرده اند و "از تن خود و ازین زمین جدا شده اند؟" او این انسان ها را پست می داند یا بیمار؟ او معتقد است با این انسان ها چگونه باید رفتار شود؟ فکر می کنید او چگونه به مردمی که امروزه می گویند تجربه های پس از مرگ داشته اند عکس العمل نشان خواد داد؟

 

درباره ی خواردارندگان تن


اهمیت اعتقاد به اینکه روان عملکردی از تن است نه یک پدیده ی مجزا در چیست؟ یکی از تاثیرگذارترین بخش های تفکر نیچه نگاه او به عقل تن است. آیا می توانید نمونه های معاصری را بیابید که کسانی این نظر را داشته باشند، مثلا به کسی بگویند که باید به "بدنش" گوش دهد؟ تا چه اندازه می توان گفت که بدن روان را آفریده است؟

 

درباره ی شادی ها و شورها


در اینجا نیچه معنای اولیه ی کلمه ی لاتین passio—به معنای رنج کشیدن را استفاده می کند و با معنای جدید تمایل شدید ترکیبش می کند. نگاه او به شور چیست؟ چه شباهتی به فاوست دارد؟

 

درباره ی بزهکار شوریده رنگ


فکر می کنید نیچه چه عکس العملی به تشویق های اخیر برای اعدام بیشتر نشان می دهد؟ چه دلایلی در حمایت از موضع او که اعدام نباید شکلی از انتقام باشد بیاورید؟ چه دلایلی در مقابل آن می توانید بیاورید؟ چرا او القابی مثل "شریر"، "رذل" و "گنهکار" را رد می کند؟ چه چیزی در رابطه با کلماتی که برای جایگزینی پیشنهاد می کند متفاوت است؟ بزهکار شوریده رنگ در اینجا عمدتا با راسکولنیکف در جنایت و مکافات داستایفسکی مقایسه می شود، که رویاپردازی می کند که با رد اخلاقیات متداول و ارتکاب دزدی و قتل با بی اهمیتی برای اخلاقیات نرمال قهرمانی ناپلئونی خواهد شد.   به هر حال، او در می یابد که او قادر به جدایی چنین بزرگی نبوده، و درگیر عذاب وجدان می شد. جالب است که نیچه جنایت و مکافات را نخوانده بود به صورتی کاملا مستقل به این نتیجه رسیده بود. به وضوح زرتشت قصد مدخ دزدی یا قتل را ندارد، پس چرا ناتوانی بزهکار را از قبول اینکه آنچه می خواهد انجام دهد ارتکاب قتل است سرزنش می کند؟ این چگونه به این جمله مرتب می شود، "از بسی چیزها در نیکانتان بیزار ام. اما، براستی، نه از شری که در وجودشان است؟" او چه تم آشنای نیچه ای را در اینجا ادامه می دهد؟

 

درباره ی خواندن و نوشتن


با خون خود نوشتن یعنی چه؟ این نگاهی کلاسیک است یا رمانتیک؟ چرا نیچه معتقد است که با سواد همگانی مخالف است؟ فکر می کند این چه تاثیری بر نوشتن خواهد گذاشت؟ به یاد داشته باشید که مجلات، روزنامه ها و کتاب ها رسانه های ارتباط جمعی در قرن نوزدهم بودند. طبق نظر زرتشت، چگونه جنون و خرد با هم مرتبطند؟ چه تمثیلی برای سبکی و شادی را وصف می گوید؟ راهنمایی: این نوشته الهام بخش بخش والتز زیبای  شعرآهنگ (tone poem یا symphonic poem) چنین گفت زرتشت مشهور اشتراوس است (پیش درآمد این کار همچنین به نام "تمی برای 2001: یک اودیسه ی فضایی" معروف است.

 

درباره ی درخت فراز کوه


چرا زرتشت حس می کند که جوان هنوز برای رهایی آماده نیست؟ آیا او معتقد است  که آزادی به خودی خود و فی ذاته خوب است؟ آیا با او موافقید؟ در پاراگرافی که با جمله ی زیر شروع می شود چگونه کسانی را نقد می کند که شکاکیت را دنبال می کنند را نقد می کند: "دریغا، می شناسم نجیبانی را که ..."


درباره ی واعظان مرگ


عمدتا بازگویی نظراتی است که در در بخش "درباره ی اهل آخرت" و "درباره ی خواردارندگان تن" گفته شد، اما همچنین موضعی مخالف علیه سکسوالیته می گیرد. چه کسانی را او "واعظان مرگ" می نامد؟

درباره ی جنگ و جنگ آوران


علاوه بر "خدا مرده است"، این بخش احتمالا بیشتر از بقیه ی نوشته های نیچه خارج از محتوا نقل شده است. جنگاور اهل دانش کیست؟ نیچه یکی از منتفدان صریح ملی گرایی و نظامی گرایی آلمانی است. او از چه جنگی سخن می گوید؟ تفاوت سرباز و مرد جنگی در نوشته ی او چیست؟ (راهنمایی: اولی را (Soldier) اولی نام یک سکه ی یونانی می آید که مزد سربازان با آن داده می شد و ابتدائا به مزدوران جنگ آور اطلاق می شد.) چرا به جامه ی همسان (یونیفرم) آنان معترض است؟ این جمله را تفسیر کنید: "دشمن تان را بجویید و جنگ تان را برپا کنید! جنگی در راه اندیشه هاتان." آیا او اینجا درباره ی جنگ های سنتی سخن می گوید، به همراه توده های سربازی که از افسرانشان فرمان می برند. چرا می گوید حتی در شکست نیز باید دلیلی برای پیروزی یافت. آیا ژنرال ها به سربازانشان می گویند: "مهم نیست چه کسی پیروز شود، مهم است که چگونه نبرد کنید؟" چند جمله ی بعدی مکررا نقل می شوند تا نشان دهند که نیچه نظامی گرای طرفدار فاشیسمی بوده است که اگر بود از هیتلر حمایت می کرد. آیا این تفسیر منصفانه ای ست؟ توضیح دهید. از نظر او چه ارزشهای نیکی بیشتر با جنگ تشویق می شوند تا با فضایل مسیحی عشق و رحم؟ آیا این نگاهی غیر متداول است؟ چرا می گوید که دشمنتان را نباید خوار بشمرید؟ آیا می توانید تناقضی که بین پاراگراف او درباره ی فرمانبری است با اعتراض قبلی او بر ناهمگونی و اصرار کلی او بر جنگیدن برای دلایل شخصی هر کس موجود است را توضیح دهید؟

درباره ی بت نو

ملی گرایی آلمانی در این زمان رو به افزونی داشت، در حالی که کشور مدرن به آرامی از ترکیب قدرت های کوچک متحد می شد. چگونه در این گفتار او آشکار می کند که ستایش او از جنگ نباید به عنوان ابزاری برای حمایت از دولت مدرن استفاده شود؟

درباره ی مگسان بازار

او چه عقیده ای را می ستاید که با ایده ی هیتلری اهمیت دولت منافات دارد؟ یعنی چه که گفته شود "حقبقت هرگر بر ساعد هیچ مطلق خواه ننشسته است؟" به لحظ ساختاری این گفته داراری تناقضی درونی است؛ آیا می توانید این جمله را به نحوی بازنویسی کنید که مفهوم را بدون تناقض درونی برساند؟

درباره ی پارسایی

چرا حس می کند که پارسایی می تواند گناه برخی باشد؟ به نحو خیره کننده ای، او تمایلات جنسی سرکوفته را همانگونه با بی رحمی ارتباط می دهد که فروید بعدا در تئوری مازوخیسمش بیان کرد. برای درک "مثلی" که استفاده می کند انجیل مرقس 20-1: 5 را بخوانید. آیا او می گوید که هر کسی باید به سکس رو آورد؟ منظورش چیست وقتی می گوید که حقیقت "پلشت" بهتر از نوع "کم ژرفا"ی آن است؟

درباره ی دوست

به نظر می آید نیچه حس می کند که داشتن دوست او را آسیب پذیر می کند. به نظر او یک دوست چه ارزشهایی باید داشته باشد تا بتوان از این خطر حذر نمود؟ چرا مطرح می کند که زنان قابلیت دوستی ندارند؟ آیا فکر می کنید که تمایل عاشقانه می تواند در قابلیت دوستی کردن و نگهداشتن دوستی مشکل ایجاد کند؟ فکر می کنید که چنین مشکلاتی بیشتر بین مردها رخ می دهند یا زنها؟ چرا او معتقد است که عشق زنان نسبت به دوستی سطح پایین تر دارد؟ نکته: بسیار از خوانندگان حس می کنند نیچه با خواندن زنان به عنوان گربه ها، پرنده ها، و گاوها به آنها توهین می کند؛ ولی مهم است که به یاد داشت که او چیزهایی بدتر (و صریح تر) از این به آنها می گوید ("درباره ی زنان پیر و جوان" را بخوانید). منظورش چیست وقتی می گوید که "زن را هنوز توان دوستی نیست؟" چگونه از نظراتش درباب زن برای حمله به مرد استفاده می کند؟

درباره ی هزار و یک غایت

نیچه به شدت مخالف این نظر است که در زندگی یک هدف وجود دارد که همه ی ما باید کشف کنیم و از آن پیروی کنیم. اما او حس می کند که انسانها برای خودشان هویتی می سازند که بر اساس ارزشهای گروهیشان است. به نظر او ارزش اصلی یونانیان چه بود؟ زرتشت نام پیامبری پارسی است. به نظر او ارزش اصلی پارسیان چه بود؟ چه مردمان معروفی "احترام به پدر و مادر" را به عنوان قانونی مرکزی می دانند؟ به نظر شما عکس العمل زرتشت با این موضوع با توجه به مواضع گذشته اش چگونه خواهد بود؟ چهارمین گروه انسانها آلمانی ها هستند. به چه لحاظ توصیف او از آنها کمتر از دیگر سه گروه بی طرفانه است؟ نیچه می گوید که موضوع فرد به عنوان آفریننده در زمانهای اخیر ظهور کرده است؟ چه شواهد تاریخی این موضع را پشتیبانی می کنند؟ تا جه حدی زیاده گویی است؟ او معتقد است چه مکانیسم هایی به صورت سنتی مانع فردگرایی بوده اند؟ به نظر او چگونه انسانیت باید خودش را تعریف کند؟ آیا ظهور فردگرایی به خودی خود چیز خوبی است؟ آیا هیچ اثر بدی از آن را می شناسید؟

درباره ی همسایه دوستی

همانند درباره ی دوست، او معتقد است که نیاز به دوست نزدیک خطرناک است. او خطر را در چه می بیند؟ از همه ی آموزش های نیچه، این یکی احتمالا کمتر پیروی داشته است. بسیاری از کسانی که به نحو عمیقی از نیچه اثر پذیرفته اند دوستی را بسیار ستوده اند.

درباره ی راه آفریننده

چه چیزی در این بخش نظرات زرتشت را در "درباره ی درخت فراز کوه" تکرار می کند؟ او دعوت به "کشتن" چه کسی می کند؟ آیا واقعا منظورش تبلیغ کشتن کسی است؟ در هشدارش درباره ی سادگی مقدس به کدام واقعه ی تاریخی اشاره دارد؟ می گوید که چه کسی بدترین دشمن توست؟

درباره ی زنان پیر و جوان

آشکار است که این گفتار رفتاری شدیدا جنسیتی نسبت به زنان را بیان می کند. آنچه چندان آشکار نیست این است که اینها به سادگی بیانی بی رحمانه تر از روشهای عمومی قرن نوزدهمی ستایش زنانند. آیا می توانید برخی از این جمله های را به معادل های ملایم تری ترجمه کنید که احتمالا بسیاری از زنان و مردان قرن نوزدهم با آنها موافق بوده اند؟ پیرزن می گوید که زنان از چه مردانی متنفرند؟ فکر می کنید چرا او از مردان می خواهد تا از تازیانه (خشونت) علیه زنان استفاده کنند؟ چرا فکر می کنید که این تنها گفتاری است که دیدگاه های نیچه از طریق شخص دیگری غیر از زرتشت بیان می شوند؟

درباره ی نیش مار

در اینجا زرتشت جه تغییراتی در "خطابه ی فراز کوه" می دهد؟ (انجیل متی 48-38: 5 را بخوانید.) او آموزه های مسیح را صرفا معکوس نمی کند. چطور آنها را تغییر می دهد؟ عکس العمل شما به تغییرات پیشنهادی او چیست؟

درباره ی زناشویی و فرزند

این بخش صرفا نوشته ای در حمایت از ابرانسان است با این استدلال که بدون هدف تولید یک فرزند والامرتبه، ازدواج نه تنها بی هدف بلکه ویرانگر است.

درباره ی مرگ خودخواسته

چگونه آموزه های او درباره ی مرگ بهنگام با مسائل داغ مورد بحث امروزه مرتبط است؟ او می گوید که مسیح ("آن عبرانی") چه زود مرده است. به نظر او اگر بیشتر زندگی می کرد چه اتفاقی می افتاد؟

درباره ی فضیلت ایثارگر

1: نیچه می گوید که نباید فقرا را به لحاظ اخلاقی بالاتر از ثروتمندان بداند یا از راه ترحم به آنان بخشندگی کند. به نظر او انگیزه ی بخشندگی چه باید باشد؟

2: در اینجا او آمورش هایش را حمع بندی و خلاصه می کند. نکته ی مرکزی آنها چیست؟ چرا غیر منطقی است که انتظار داشته باشیم ابرانسان را با تمام جزییاتش و همه ی مشخصات مهمش توصیف کند؟

3: او چگونه نمایش می دهد که هدفش این است که هر کسی حقیقت خود را بیابد؟

-------------------------------------------------------------------------------------------

فکر می کنید بیشتر ایرانیان امروزی با کدام المان از تفکر نیچه موافقند؟ بیشتر آنها با کدام نظر او مخالفند؟ آیا بیشتر ایرانیان به ارزشهای مطلق معتقدند؟ به ارزشهای نسبی، یا به مخلوطی از آنها؟

------------------------------------------------------------------------------------------

تنها ایده ی اصلی نیچه که در اینجا به آن اشاره نشد "بازگشت جاودانی" است. می توانید در این آدرس لینک هایی از بحث های مختلفی درباره ی این موضوع پیچیده و رازآمیز بیابید:

http://www.ewige-wiederkehr.de/.

------------------------------------------------------------------------------------------

یادداشت های توسط پاول برایان از دانشکده ی زبان انگلیسی دانشگاه ایالتی واشنگتن نوشته شده اند. نگارش اول در سال 1995 و بازنگری در سال 2000 انجام شده است. ترجمه توسط مهرداد. 


  

چنین گفت زرتشت - نیچه - ترجمه داریوش آشوری


مدتیه می خوام درباره اش بنویسم اما فرصتی نیست. نوشتن درباره ی این کتاب فرصت می خواد، فرصتی زیاد. الان هم اون فرصت رو ندارم. اما بزار فعلا از ترجمه ش واست بگم. 

ترجمه ی این کتاب بی نظیره، عالیه، دوست داشتنیه و مهمه. مهم از این نظر که به نظر من خودش اثری بسیار باارزش در نثر فارسیه. داریوش آشوری تو این ترجمه کلمات رو به رقص وادار می کنه تا جلوی چشمت یکی از زیباترین باله های ایران رو اجرا کنن. چنان به آواز  وهمخوانی وادارشون می کنه که مجبور میشه گوش هات رو ببری و بهشون هدیه کنی. استفاده از کلمات کم کاربرد و ابداع کلمات جدید رو در حد استادانه ای انجام میده. فارغ از اینکه نیچه شاهکاری معنایی و کلامی (در آلمانی آفریده)، داریوش آشوری با ترجمه ش زبان فارسی رو توانمندتر و زیباتر از همیشه کرده.


من به این کتاب دینی دارم که ایشالله به زودی ادا خواهم کرد. 

 

این هم از ادای دین من: ترجمه ی راهنمای خواندن "چنین گفت زرتشت".

فرهنگ بهتر است یا بی فرهنگی؟

از در که وارد می شوم بوی غلیظ ادویه می زند زیر دماغم. قاشق را که به دهانم می برد تمام زبانم عطرآگین می شود، می سوزد. به این فکر می کنم که این بوها، مزه ها آسان به کف نیامده اند. پشت آنها هزاران سال تاریخ است. یاد غذاهای آمریکای شمالی می افتم که بو و طعمی ندارند یا آن را از دیگران می دزدند. این ثمره ی بی تاریخی است، بی فرهنگی. بی تاریخی و بی فرهنگی بد است یا خوب؟ سوالی است که برایش جوابی نیست. با تاریخ و فرهنگ است که زندگی و هیجان می آید. با آن است که زندگی طعم و مزه می یابد. اما همراهش هزار چیز دیگر هم می آید، تعصب و نفرت و خودبرتربینی و جنگ و ...

شهر تا شهر

بعد از مدتها یه پیاده روی خوب، یه شام بیرون خوب، یه کتاب جدید خوب.

گهواره --> گور

اگر از من بپرسند یک دلیل برای ارزشمندی زندگی بگو می گویم یادگیری. در واقع یک تنه معادل همه ی چیزهای موجود در این دنیاست. لذتی که می دهد تحمل بار سنگین حیات را ممکن می کند. همین است که وقتی یاد نمی گیرم می میرم.