صبور؟ - نوشته های کافی شاپی

به مو گفتی صبوری کن، صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد 



پازل کامل کردن اگه مزیتی داشته باشه اینه که


- دقیقت می کنه و ریزبین. باید به تفاوت های جزیی رنگها و تک تک اتفاقاتی که تو تصویر می افته دقت کنی تا بتونی تکه ی درست رو پیدا کنی.


- عادت میده از سعی و خطا نترسی. قطعه ی اشتباه رو استفاده کنی و خجالت نکشی وقتی بفهمی. فارغ از اینکه چقد طول کشیده تا درسته رو پیدا کنی، فارغ از اینکه چند اشتباه کردی تا پیداش کنی خوشحال بشی وقتی پیداش می کنی. 


- با تصویر ارتباط برقرار می کنی و یواش یواش حسش می کنی. به خاطر اینه که دوست دارم پازل نقاشی های بزرگ دنیا رو کار کنم.




امروز کلی از وقتم صرف این شد که دو سه تا کارتن وسایل آشپزخونه رو باز کنم....مسخره ست این کار ....



وسایل - نوشته های کافی شاپی

وسایلم اومدن. حوصله ی باز کردنشون رو ندارم. بیشتر وقتم به این می گذره که پازلی رو که خریدم کامل کنم. باید بشینم یه کم کارای عقب افتاده م رو ردیف کنم. کی ؟ نمی دونم...

تصمیم کبری - نوشته های کافی شاپی

این زندگی دوگانه ی اجباری (که مدتها انتظارش رو می کشیدم) با مرز کشی بین زندگی کاری و زندگی شخصی شاید داره خدمت بزرگی بهم می کنه. اینکه بدون دغدغه بتونم رو توسعه ی ابعاد شخصیتی خودم وقت کافی بزارم. این روزهای تعطیل یا زمانی که اوضاع یه کم مرتبتر بشه شب ها شاید بتونن کمک کنن کاری رو بکنم که مدتها دلم خواسته ولی از بس با چیزای دیگه قاطی شده نشده سر راست بهش برسم. تا ببینیم چی می شه.


راستی امشب قراره وسایلم برسن و دوشنبه هم قراره اینترنتم وصل شه. ولی بازم کافی شاپ خواهم اومد. شاید بیشتر واسه خوندن تا اینترنت بازی!

ذهن ساکن - نوشته های کافی شاپی

بد است که ننویسم. بد است... دلم باد تندی را می خواهد که بندها را از پای ذهنم ببرم و بسپرم به دستش که ببرد آنجایی که من نمی دانم و شاید خودش هم نداند، جایی که تو هستی و من نیستم، بگرداندش و بگرداندش و بگرداندش تا سرگیجه بگیرد ...


----------

این روزها صبح ها می روم سر کار، مثل بچه باهوش ها می نشینم جلوی کامپیوتر و سعی می کنم مدلم را با این نرم افزاری که همیشه ازش فراری بوده ام و حالا قرار است باهاش کار کنم به نتیجه برسانم. چشمم از صفجه برداشته نمی شود، وقت های کافی برک را استفاده نمی کنم فقط می روم جلوی پنجره و یکی دو دقیقه به افق نگاه می کنم که چشمم آسیب نبیند، موقع نهار (که نمی خورم) خودم را زور می کنم بروم پیاده روی توی بازارچه کنار محل کار.

جوابی که از مدل بگیرم خرکیف می شوم، جوابی که نگیرم دمغ و ناامید. از نرم افزار هیچ وقت خوشم نیامده، تصورم این است که این گروه آقایان خوشفکر آیتسکا نشسته اند و برنامه را نوشته اند برای مدل. اما آدم درست حسابی نداشته اند که به مخاطب معرفیش کند. آمده اند زبان جدید برایش درست کرده اند که مثل زبان خودشان برای مخاطب دیگر الکن است. کتابچه ی راهنمایش را باید چندین بار بخوانی تا بفهمی چه می خواهد بگوید. همه ی اینها معنایش این نیست که نرم افزار بدیست. نه! ولی دهنت را سرویس می کند تا بفهمی چطور می توانی مشکلت را باهاش حل کنی.

از اینکه با این نرم افزار مجبورم کار کنم، ناراحتم؟ نه! اصلا! اصلا اگر می خواستم می توانستم با همان کامسل که برایم راحت است کار کنم اما عمدا کاری کردم که کامسل را نخرند. چرا؟ چون مرض دارم. چون مدتها بود می خواستم با این کار کنم و تنبلیم می شد. حالا هم اگر نرم افزار دیگر کنارش بود از زیرش در می رفتم. اما برایم چالشی (چرا یک جوری می شوم وقتی از این کلمه به جای چلنج استفاده می کنم؟ من با چلنج راحت ترم...) شده بود که باید ازش می گذشتم. دیروز یه قسمت مشکل حل نشد و رفت روی اعصابم. اگر مثل قبل بود امروز روز تعطیل هم می رفتم سر کار تا ته و تویش را در بیاورم. ولی دیگر آدم شده ام. به خاطر همین باید بمانم تا دوشنبه بیاید و نگران باشم که می شود به جایی رساندش یا نه! این است که خیلی از روزهای تعطیل خوشم نمی آید بعضی وقتها!


شب ها که بر می گردم خانه بیهوش می شوم بعد از شام تا صبح که بلند شوم.

نوشته های کافی شاپ

سخت است وقتی بخواهی روزهایت را بگذرانی. وقتی مثل خر توی گل مانده باشند و مجبور باشی بکشیشان یا هلشان بدهی تا بگذرند. روزهای بی تو روزهای بی خودمند. روزهای سختی هستند که نباید باشند. چرا هستند؟ چرا؟


----

بلندبالاست و میانسال و تنها.  با لباس مشکی مرتبش می آید و می پرسد می تواند روی صندلی روبرویم بنشیند. می گویم حتما و گرمکنم را ازش می گیرم. من خودم سعی می کنم جایی که کسی نشسته ننشینم ولی خوب چه عیبی دارد...

می بینم که قهوه ی مک دونالد دستش است.. تعجب می کنم... بعد که می بینم قهوه اش را روی میز نمی گذارذ و آن پایین می گذارد دوزاریم می افتد.... دوست دارد جای راحتی بنشیند شاید ... جای گرمی ... مک دونالد برایش جالب نیست....آنجا نمی شود مدت طولانی نشست... اینجا قهوه اش گرانتر است... نمی تواند پولش را بدهد .... این که آمد و اینجا نشست به خاطر این است که دنج است.... توی چشم فروشنده نیشت.... شاید این کار همه ی این روزهایش باشد که به دلیلی پولی ندارد ... شاید تازه کارش را از دست داده ... شاید دنبال کار می کردد توی صفحه ی آگهی های روزنامه ای که برداشته که بخواند ... شاید زنش طلاق گرفته و بدبختش کرده ... شاید مشکل روانی دارد......


این فکرها مثل برق از ذهنم می گذرند و از همه بدم می آید. از خودم، از همه ... او چه می داند که درباره اش فکر می کنم وقتی سرم پایین است و به این صفحه نگاه می کنم و می نویسم... حتما فکر می کندهیچکس به فکرش نیست ... مگر من هستم؟ من که هفته ی پیش به بی خانمانی که بهم گفت:


I am broke again, can you give me some money to go to hostle.


گفتم ندارم و تا حالا خودم را بالا می آورم....


هر از گاهی نگاهی می کند که ببیند بقیه حواسشان نباشد. از بغلش چیزی که فکر می کنم بیف جرکی است بیرون می آورد و سق می زند...


خسته ام خسته. از همه ... از خودم... من دلم می خواهد گریه کنم... به حال او نه... به حال خودم... به حال دنیا....




این روزا

این روزا انگار که یه زندگی دیگه شروع شده باشه. زندگی ای که بهش عادت نداری و مطمئن هم نیستی هیچ وقت بهش عادت کنی.

اینکه صبح سر ساعت پاشی بری سر کار و بعد هم سر ساعت برگردی. فقط هم کار کنی و سعی کنی با اینترنت کار شخصی نکنی. ندونی با یه ساعت ناهارت چیکار کنی و باز هم کار کنی. روزای تعطیل رو مجبور باشی تو خونه بمونی و نری سرکار. رییس داشته باشی. اینا خیلی تغییره، نیست؟


خونه هم اینترنت (و تقریبا هیچ چیز دیگه، حتی یه میز)  نداشته باشی و فقط رادیو گوش بدی. ندونی که واقعا دوست داری اینترنت داشته باشی یا نه. با اینکه می دونی نهایتا محکومی که داشته باشی.


یکی دوتا شعر حافظ با صدای شاملو گوش دادم که یادم رفت ... می خواستم اینجا بنویسم ... شعر به این معروفی رو یادم رفت، باورت میشه؟ 



محک

خبر خوب اینکه نشستم Second Cup و مثنوی می خونم. خبر از این بهتر؟ بعد از این هم مدت...


این واسم خیلی خیلی جالب بود:


زر قلب و زر نیکو در عیار / بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر کرا در جان خدا بنهد محک / هر یقین را باز داند او ز شک

در دهان زنده خاشاکی جهد / آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد / چون درآمد حس زنده پی ببرد


این بیان این موضوعه که آدم باید محکی برای تمایز بین خوب و بد تو دلش داشته باشه. نه! بیان اینه که آدم محکی برای تمایز بین خوب و بد تو دلش داره. نه هر آدمی، قبلش رو نگاه کنی داره از مومن یا موافق می گه در برابر منافق:


مومنش خوانند جانش خوش شود / وز منافق تیز و پر آتش شود

داستان اینه که وقتی آدمی که محک رو تو قلبش داره اشتباه می کنه تمام وجودش آزرده میشه و سعی می کنه ازش کنار بکشه. تشبیه زیباست. همونطور که خاشاکی تو لقمه باشه سریع متوجه می شی و سعی می کنی بیرونش بیاری وقتی بدی سراغت میاد می فهمی و سعی می کنه از وجودت خارجش کنی. شرط این همه اینه که خدا این محک رو تو وجودت گذاشته باشه. در واقع این لطفیه که خدا بهت کرده؟ یا اینکه تو شایستگیش رو پیدا کردی که بهت این لطف رو بکنه؟ من جواب این سوالا را نمی دونم ولی فکر می کنم هر دوشه. همونطور که حافظ جونم می گه:


دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد


من عاشق این بیت حافظم. می دونستی؟ نظر حافظ اینه که باید اینکار رو کرد:


هر آنگه جانب اهل وفا نگه دارد / خداش در همه حال از بلا نگه دارد


به هر حال وای به روزی که محک نداشته باشی:


چون محک پنهان شده‏ست از مرد و زن /در صف آ اى قلب و اکنون لاف‏زن‏

وقت لاف است محک چون غایب است/مى‏برندت از عزیزى دست دست‏

قلب مى‏گوید ز نخوت هر دمم/اى زر خالص من از تو کى کمم‏

زر همى‏ گوید بلى اى خواجه‏ تاش/لیک مى‏ آید محک آماده باش


چی؟ فکر کردی پیش نمیاد که محکه گم شه؟ چرا! پیش میاد، زیاد هم پیش میاد l(من نمونه ش، واسه من که خیلی خیلی زیاد پیش اومده) مگه همونطور که حافظ جون گفته خیلی خیلی مواظبش باشی، هی پشت سر هم هم توکل کنی. اونوقت حتی اگه پیش هم بیاد مثل اینکه خاشاک خورده باشی می فهمی یا مثل اینکه غذای مسموم خورده باشی انقده بالا میاری (اونم با درد، انگار که جونت می خواد بالا بیاد) که بفهمی آشغال قورت داده این دفعه.


یه روز همین جا نوشته بودم:


"باید طوری باشی که از خوب بودنت لذّت ببری، باید انقده خوب بودن برات عادی باشه که وقتی حتّی یه ذرّه بدی از خودت متنفّر شی.  منو ببین با کی از چی حرف می‌زنم! هاهاها!"



استراحت

بعد از ماه ها حس می کنم امروز رو استراحت کردم البته تو هتل! خیلی خسته بودم، خیلی. باید این دو روز رو غنیمت بشمرم چون معلوم نیست بعدش چی میشه!


امروز ساعتها صرف این شد که لپ تاپم رو که پر از آت و آشغال شده بود تمیز کنم تا بیچاره یه نفسی بکشه. امشب هم باید بشینم این آیفن رو که خیلی وقته کاری به کارش نداشتم آپدیت کنم. تازه ناخونام رو هم باید بگیرم.


امشب شاید برم سینما فردا هم برم پیاده روی کنار رودخونه، بعدشم خیابون وایت، شاید به

کتابفروشی اونجا سر بزنم.

باید هم بشینم یه لیست تهیه کنم از کارای مهمی که بایست انجام بدم. اینم شد استراحت؟ ولی خیلی خوب بود یه روز کامل مال خودت باشه. خیلی خوب بود.

غربت

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی داد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست

که لب تاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.


هر کجا هستم، باشم

آسمان مال من است

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت؟