اکنون، نفاقِ جَلی است و نفاقِ خَفی است. آن نفاقِ جَلی خود دور از ما و دور از یارانِ ما! امّا آن نفاقِ خَفی را جهد باید کردن تا از نهادِ آدمی برود.
اکنون، این تفرقه و مرتبه خود از رویِ علمِ ظاهر، محسوسات و معقولاتِ عقلِ این جهانی و حسِّ این جهانیست. تا مراتبِ عقولِ آن جهانی خود چون باشد؟
ا
مسلمانی و ایمان مخالفتِ هواست، کافری موافقتِ هوا. آن یکی ایمان آورد، معنیش این است که «عهد کردم که مخالفتِ هوا بکنم.» آن دگر گفت «کارِ من نیست. من این نتوانم. خراج میگزارم و میزیم.» پیغامبر نیز راضی شد و قبول کرد و براتش داد. امّا این دگر میگوید که «من مؤمنم و از هوا بیزار شدم » و نیست. میخواهد که نه خراج دهد و نه ترکِ هوا کند. میگوید «مؤمنم» و مؤمن نیست. میگوید که «صلحم» و صلح نیست. میگوید «یارم و رعیتم» و نیست. میگوید «سپیدم» و نیست: سیاه است. میگوید «بازم.» نیست: زاغ است.
بر مؤمن شُکر واجب است که کافر نیست. بر کافر شُکر واجب است که باری، منافق نیست.
از این به بعد خواب که ببینی باید بنشینم روبرویت، زُل بزنم به چشمانِ ترسیدهات و کلماتت را دانه به دانه ببلعم تا حتّی یکیشان هم به آسمان نپرد.