وصف حال

مرا پرسی که چونی؟ چونم ای دوست؟

جگر پردرد و دل پر خونم ای دوست.



انگار که آنگونه که در آزتک، قلبی پرتپش را برون کشیده باشند تا به ایزدی آزمند هدیه کنند و حال به شماره افتادن ضربانش را نظاره کنند:



اینو نصف شب از خواب پریدم و نوشتم...


...

چرا؟

چرا؟

آه

آه

مهمانخانه

هست مهمانخانه این تن ای جوان

هر صباحی ضیف نو آید دوان

هین مگو کین ماند اندر گردنم

که همکنون بازپرد در عدم

هرچه آید از جهان غیب پوش

در دلت ضیف است او را دار خوش


این شعر مثنوی رو شاید خونده بودم ولی راستش یک صدم تاثیری رو روم نذاشته بود که ترجمه ای که Coleman ازش کرده روم گذاشت. این ترجمه رو یکی از اعضای گروه شمس بهم معرفی کرد.


The Guest House

This being human is a guest house.
Every morning a new arrival.

A joy, a depression, a meanness,
some momentary awareness comes
as an unexpected visitor.

Welcome and entertain them all!
Even if they're a crowd of sorrows,
who violently sweep your house
empty of its furniture,
still, treat each guest honorably.
He may be clearing you out
for some new delight.

The dark thought, the shame, the malice,
meet them at the door laughing,
and invite them in.

Be grateful for whoever comes,
because each has been sent
as a guide from beyond.


~ Rumi
~

رن

باز هم بی رنگی، رنگهایت همه زیر این خورشید بی خواب بخار شده اند و خدا می داند اکنون به کدام مزرعه ی تشنه می بارند، تنت بوی هیچ می دهد و چهره ات زیر این عینک  آفتابی بزرگ تبدیل به نقطه ی سیاهی شده که روی "خستگی" نشسته است.  

توهم

باز هم بی رنگی، رنگهایت همه زیر این خورشید بی مجال بخار شده اند و خدا می داند اکنون در خواب کدام تشنه ای می بارند، تنت بوی هیچ می دهد و چهره ات زیر این عینک  آفتابی بزرگ تبدیل به نقطه ی سیاهی شده که بر بام "خستگی" نشسته است.  

دلم عجیب گرفته است.

  «دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه را به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه درد های عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوش بو، که روی شاخۀ نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا ابد
شنیده خواهد شد.»

ترس

دیربازی است توانی نمانده،

بیهوده مانده ام،

کابوس وسیعی

سرخوشی نداشته زندگی ام را

از من باز ستانده است،

ترس از جاودانگی ذهن بی تابی

که گوشه های هراس انگیز زندگی را به دنبال تو می کاود،

 ترس از التهاب سراسیمه ای

که به فراست ذاتیم دریافته ام

که پایانی نخواهد داشت،

ترس از نیامدن مرگی

که این وحشتهای سیاه بی دلیل را بزداید.

ترس از همیشه بودن،

ترس از همیشه بی تو بودن

و همیشه در پی تو بودن.

هیچکدام توانی برای پیمودن این راه بی فرجام نگذاشته اند.

پس چگونه بی توانی می پیمایم؟

 نفهمیده ام! نخواهم فهمید!

 

توان

الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا؟