هیپولیت (نمایشنامه) اثر اوریپید ترجمه محمد سعیدی

غمگساری فدر بر عشق بی فرجامش به فرزندخوانده اش هیپولیت (نقاشی از آلکساندر کابانل)


"هیپولیت: من از خدایانی که آنها را در شب پرستش می کنند خوشم نمی آید.

غلام: فرزند، ما هرگز نباید حرمتی را که لازم است در حق خدایان بجا آوریم از یاد ببریم.

هیپولیت: خدایان مختارند که بهرکس می خواهند نظر عنایت و احترام بیفکنند. آدمیان نیز در این امر مختارند."


"باید بند عشق و دوستی را هیچگاه محکم نبندیم تا هرگاه که خود اراده کنیم آنرا آسان بگشاییم یا محکمتر ببندیم."


 "زنان را ضعف بر وجود چیره است و راه و رسم آنان بس عجیب است! وجود آنان معجونی از هول و هراس و عجز و درماندگی است و زندگی آنان دستخوش سبکسری ها و رنج هایی است که روز ازل به جنس آنان به میراث رسیده است."


"هر لحظه که می گذرد تو را از نو می فریبد و هیچ مایه ی آسایش و راحتی نیست که نشاط افزای خاطر تو گردد. تو از آنچه هستی بیزاری و آرزو داری که چیز دیگری باشی. زندگی آدمی از گاه تولد تا به هنگام مرگ سراسر رنج است و اندوه، و انسان به قدر یک لحظه هم در این جهان آسوده و بی غم نمی تواند زیست، تازه هنگامی که مرگ به سراغ وی می آسد مگر دنیایی فرخنده تر و سعادتمندتر در انتطار او خواهد بود؟


آگاهی را در ابرای از تاریک و ابهام پوشانیده اند و رویش را از ما پنهان داشته اند. ما چون از زندگانی دیگری جز آنچه دیده ایم بی خبریم و از اسرار عالم مرگ و نیستی آگاهی نداریم پس چه بهتر که کورکورانه عشق بورریم چرا که عشق است که با انوار روشن خویش اندک پرتوی به وجود ما می تابد. در غیر این صورت ما ناگزیر به راه سفاهت و دیوانگی های خویش می رویم و دل خویش را به افسانه های یاوه خوش می سازیم."


"آری، چون عشق با تمامی نیروی خود بر کسی بتازد هرگز یارای ایستادگی در برابر آن نخواهد ماند. اگر کسی در برابر عشق تسلیم شود و زانوی رضا بر زمین زند، عشق او به آرامی و نرمی در آغوش خواهد کشید، لیکن اگر به خیره سری و پایداری برخیزد آنگاه عشق او را زیر پای خویش خرد و تباه خواهد کرد. عشق بر ابرها سوار است و برپشت  امواج سهمگین دریا نشسته است. عالم امکان همه زاده ی عشق است و  هم اوست که هر دانه را دربر بسیط زمین می افشاند و می رویاند. هر جانداری که بر زمین می خرام نشانه ی هستی از میلی و اشتیاقی است که عشق به ما ارزانی داشته است. "


"فرزندم، نمی دانم از این موج عشق گناهواری که سراپای وجودت را فرا گرفته چگونه بدر خواهی جست. همین قدر بدان که تو انسانی فانی بیش نیستی ک اگر کفه ی لذت ها و شادی های تو در زندگی  فقط اندکی بر کفه ی بلایا و مصائبت بچربد، آمگاه تو شخصی به تمامی خوشبخت به شمار می روی."





بارون درخت نشین - ایتاو کاوینو - ترجمه ی مهدی سحابی


صادق اگر بخواهم باشم می گویم که ترجیح می دادم وقت خواندنش را پای کتاب دیگری بگذارم. شیوه ی داستان گویی عالی است، خوب نوشته شده، کل ایده ی پشت مطلب هم بد نیست، خواندنی است و تا آخرش اداکه می دهی، اما آخرش چه؟ وقتی تمام شد حس می کنی که عجب کتاب بی نظیری بوده؟ چیزهای عمیق زیادی در آن هست؟ جواب من نه است. ولی خوب بود اگر آدم به جای از روبرو کمی از بالا به زندگی دیگران نگاه می کرد، یادت هست همیشه این تئوری را داشتم؟ آخرش هم دیدی که خودم هم نتوانستم از بالا به دیگران نگاه کنم.


شاید  اگر قسمت های بزرگسالانه اش حذف میشد و میشد یک داستان نوجوانان کوتاه تر کتاب بهتری بود چون همه ی مدت حس می کردم کتاب نوجوانان می خوانم. جاهاییش مرا یاد هاکلبری فین می انداخت. به هر حال نه آنقدر ساده بود که داستان نوجوان شود و نه آنقدر عمیق که رمان خوبی برای بزرگسال. دوست داشتم بگویم کمی زئالیسم جادویی را به یادم می آورد اما این هم نبود.


ترجمه خیلی خوب بود.

مهتاب (Claire De Lune) کلاو دباسی (Claude Debussy)

هترین های پیانوی جهان 


اثر: مهتاب (Claire De Lune)

خالق: کلاو دباسی (Claude Debussy)

سال: 1890

نام اثر از شعری از وارلین شاعر فرانسوی می آید (شعر را در ادامه آورده ام)




شعر مهتاب اثر پل وارلین (1887)


 الهام بخش دباسی در ساختن موسیقی اش برای پیانو:


متن شعر به زبان اصلی (فرانسه) به همراه ترجمه ی فارسی اش






Clair de lune


Votre âme est un paysage choisi

Que vont charmant masques et bergamasques

Jouant du luth et dansant et quasi

Tristes sous leurs déguisements fantasques.

Tout en chantant sur le mode mineur

L'amour vainqueur et la vie opportune,

Ils n'ont pas l'air de croire à leur bonheur

Et leur chanson se mêle au clair de lune,

Au calme clair de lune triste et beau,

Qui fait rêver les oiseaux dans les arbres

Et sangloter d'extase les jets d'eau,

Les grands jets d'eau sveltes parmi les marbres.



درونت چون مرغزاری پر گل است

که نوازندگان و رقاصکان دلنشینش، 

غمگینانه، پشت نقاب های رنگارنگشان

در آن می نوازند و می رقصند.

گرچه همگی، نواهای زیرآهنگی را 

از پیروزی عشق و خوشبختی می سرایند، 

اما پیداست که حتی به خوشی خویش نیز باور ندارند.

 آوازشان با نور ماه در می آمیزد

و در آرامش مهتاب، غمگین و زیبا، 

پرندگان خقته ی درختان را به رویاهای دور می برد

و فواره های به خلسه رفته را، به هق هقی تلخ وا می دارد،

فواره های بلندی که در میان تندیس های مرمرین 

مدام باریک و باریکتر می شوند.


آمریکایی آرام - گراهام گرین - ترجمه عبدالله آزادیان

کتاب خوبه، نه عالیه! بسیار بسیار زیباست. ارتباطی که بین عشق پایل به فونگ و دخالت آمریکا در ویتنام وجو دارد بی نظیر طراحی شده تو داستان. اینکه پایل فکر می کنه فونگ رو از چنگ فویلر در می آره و خوشبختش می کنه کاملا شبیه این نظریه است که آمریکا با ورود به ویتنام و آوردن دموکراسی و کوتاه کردن دست فرانسه و کمونیسم در حقش لطف می کنه.  


ترجمه بد نیست و هست. این رو دوست داشتم و البته مجبور شدم خودم ترجمه ش کنم:


به خاطر چه به جبهه می رفتم؟ به خاطرکسب خبرهای دست اول و هیجان انگیز ؟ البته در این  روزها که مردم هرچه می شنوند  اخبار جنگ است هیج خبری هیجان نمی انگیزد. مسلما این نمی توانست دلیل کارم باشد. شاید در جستجوی فرصتی برای مردن بودم؟ چرا بایستی در پی مرگ باشم و حال آنکه معشوقم هرشب در بسترم می خفت؟  فکر کنم بدانم جواب این سوال چیست، من از کودکی هرگز به جاودانگی اعتقاد نداشته ام  و در عین حال همواره آرزویش را داشته ام. همیشه از پایان خوشبختی هایم هراسان بوده ام. شاید چنین ماهی در سال بعد  او ترکم کند،  اگر نه، شایدسال بعدش، یا شاید سه سال دیگر. به همین دلیلاست که مرگ تنها ارزش واقعی زندگیم بوده است. زندگی را که از دست بدهی دیگر برای همیشه چیزی را از دست نخواهی داد.با اینکه به کسانی که به خدا معتقدند رشک می برم هرگز آنها را باور نداشته ام. بر این باورم که آانا قصه ی بی تغییری و جاودانگی را باور کرده اند فقط به این دلیل که کمک می کند روحیه شان را قوی نگه  دارند. مسلما مرگ بسیار قطعی تر از خداست چرا که با مرگ امکان هرروزه ی از دست رفتن عشقت از بین خواهد رفت و کابوس آینده ی بی روح و یکنواخت بدون عشق برای همیشه رخت بر خواهد بست. از این روست که من هیچگاه انسان صلح دوستی نبوده ام.از نظر من، کشتن آدمی خدمتی بی اندازه در حقش خواهد بود. آری، مردمان در همه جا عاشق دشمنانشان بوده اند در حالیکه دوستانشان را برای مواقع رنج و بیهودگیشان کنار خود نگه داشته اند.  


اینها ترجمه های من نیستن و بد هم نیستن:


"بهتر نبود که همه ی ما دست از تلاش برای "درک کردن" دیگران بر می داشتیم و این را به عنوان یک واقعیت می پذیرفتیم که هرگز هیچ انسانی نمی تواند انسانی دیگری را درک کند؟ نه زن شوهرش را، نه عاشق معشوقش را، نه پدر و مادر کودکشان را؟ شاید به همین دلیل است که بشر خدا را، یعنی چیزی را که قادر به "درک کردن" اوست اختراع نموده است. شاید اگر من هم می خواستم درکم کنند با درک بکنم باید خود را با باور به چیزی می فریفتم. "

...

"میل داشتم مرگ با اخطار قبلی به سراغم بیاید نا بتوانم خودم را آماده کنم. برای چه آماده کنم؟ نمی دانم! و چگونه آماده کنم؟ این را هم نمی دانم! شاید برای اینکه نگاهی به اطراف به این اندک چیزی که ترکش می کنم بیندازم. "

...

کلیسا مملو از جمعیت بود. دیگر پناهگاهی پیدا نمی شد، حتی تمام پلکانهایی که به برج ناقوس منتهی می شد اشغال شده بود...کشیشی که پهلوی من بود گفت: "ما اینجا بی طرف هستیم، اینجا قلمرو خداست." با خویش گفتم خدا چه مردمان بیچاره ای در قلمروی خویش دارد، همه وحشتزده، سرمازده و گرسنه هستند. انسان می پنداشت یک پادشاه بزرگ باید وضعش بهتر از این باشد اما بعد با خودم گفتم: "هرجا بروی همین است، این مقتدرترین پادشاهان نیستند که خوشبخت ترین رعایا را دارند." 

...

"درد او درد مرا بر می انگیخت: ما به همان کار روزمره ی گذشته یعنی آزردن یکدیگر بازگشته بودیم. ای کاش عشق ورزیدن بدون آزردن ممکن بود. وفاداری کافی نیست: من نسبت به او وفادار بودم و با وجود این آزارش داده بودم. آزار در نفس عمل تملک وجود دارد: ما از لحاظ جسم و مغز بسی حقیرتر از آنیم که بدون غرور، مالک شخص دیگری شویم یا بدون احساس حقارت تن به تملک دیگری دهیم. "

...

"ما حرفه مان این است: مجبوریم آنقدر بجنگیم تا سیاستمدارها بگویند بس است. آخرش هم شاید دور هم جمع شوند و با همان شرایطی که روز اول می نوانستیم صلح کنیم، صلح کنند و درد و رنج همه ی این سالها را بی نتیجه و بیهوده وانهند."


"-  برای کسی که اعتراف می کند مسئله ی رازداری مهم نیست، حتی وقتی این اعتراف پیش کشیش صورت می گیرد، او انگیزه های دیگری دارد.

-  شاید برای تطهیر خودش است.

-  همیشه نه، گاهی او فقط می خواهد خودش را به وضوح همانطوری که هست ببیند. گاهی صرفا از دغلبازی خسته شده است."




رودخانه ی بزرگ - ارنست همینگوی - ترجمه ی کیوان اسلامی


Image result for ‫رودخانه ی بزرگ - همینگوی‬‎


شروع می کنی به خوندن. زیبا نوشته شده، تا چند فصل اسم های آدمای تو فصلا یکیه، ظاهرا داری یه رمان می خونی. هیچ جا بهت نگفتن که این جوری نیست. بعد یهویی می بینی فصلای جدید اصلا راجع به آدمای دیگن. به خودت می گی حتما بعدا نقششون تو ماجرا مشخص میشه. بعد کتاب تموم میشه و تو می فهمی اینا داستانای کوتاه پراکنده بودن. سعی می کنی دنبال مقدمه ای چیزی بگردی که اینو گفته باشه ولی چیزی نیست. بعد می بینی که پشت جلد کتاب این چیزا رو گفته. 


بعضی از داستانا توصیفای عالی دارن و بعضی ها خیلی معمولین. ترجمه خوبه.


کودکی یک رِییس - ژان پل سارتر - ترجمه محمدعلی سپانلو



کتابی که زیبا نوشته شده و خواندنی و آموختنیه اما حس می کنی یه جورایی هدفش انتقام از یه طبقه ی اجتماعی خاص (بورژوا و ملی گرای افراطی) و پیام سیاسی مشخصی داره. اینکه سارتر سعی داره چگونگی رشد شخصیتی و روانی یه آدم از این طبقه رو توصیف کنه (با توجه به اسم کتاب که سعی داره دید کلی از این طبقه بده)  برای من کتاب رو به نوعی خصومت ورزانه نشون داد.


ترجمه ی بهتری از سپانلو انتظار داشتم.

آئورا - کارلوس فوئنتس - ترجمه عبدالله کوثری


یه داستان زیبا و بزرگ. خواندنی و فکر کردنی. مطمئنم تو زبان اصلی خیلی معرکه تره.



میراث -هاینریش بل - ترجمه ی سیامک گلشیری


اینکه یه نویسنده ی بزرگ باید همه ی کتاباش خوب باشن اصلا درست نیست و این کتاب یه دلیل خیلی خوبه. اینکه کسی که "عقاید یک دلقک" رو نوشته یه همچین چیزی رو نوشته باش بسیار عجیب به نظرمیاد. 

 

غیر از کلیت داستان که ساختار بسیار ضعیف و غیر جذابی داره بدترین مشکلش ظرفیه که نویسنده واسه روایت ماجرا انتخاب کرده است. راویبد سلیقه  یه نامه نوشته به برادر هم قطار کشته شده ش که چگونگی کشته شدنش رو بهش خبر بده و این وسط نشسته و داره حدیث نفس می کنه اونم از مدتها قبل از اینکه این همقطاره رو دیده باشه  ... 


آخه کی اینجوری یه همچین نامه ای رو می نویسه؟ این مثل ماسه ای که تو نون بوده و زیر دندونت میاد تا موقعی که لقمه تمومت میشه تا آخر کتاب آزارت می ده. اینکه همش می گه "برادرتون" اینکارو کرد و اونکارو کرد خیلی مسخره س ... 


کتاب نچسب و ناگیراس... اولاش که هنوز تحت تاثیر اسم نویسنده سعی می کردم اینو بندازمش گردن مترجم ولی هرچی با دقت نگاه کردم دیدم که این طفلی تقصیری نداره.


آس و پاس ها

حالا کتاب خونی هام جدی تر شروع شده اگرچه نوشتنم شاید هیچوقت مثل قبل نیاد. حس می کنم یکی ننوشتنم رو گرفته و حبس کرده بدجایی.


همه چی تو این کتاب زیبا توصیف شده و دقیق. اینکه بیچارگی رو زیبا توصیف کنی سخته فقط وقتی می تونی به این زیباییی توصیفش کنی که دردش رو کشیده باشی و البته نویسنده ی قدری مثل اورول باشی.  کاشکی اسم رو همون طور که بود ترجمه می کرد.


یادته می گفتم دوست دارم واسه یه مدتی بی خانمان زندگی کنم؟ به خاطر همین  بود. مطمپنم تجربه ای که اورول تو این مدت به دست آوره بی نظیر بوده. شاید با همه ی زندگیش برابری می کرده.