او را مستی خوش است.
خواه این کس در آبِ سیاه افتد،
خواه در آتش
و خواه در دوزخ:
او دست در زیرِ زَنَخ زده است،
نظاره میکند.
او نه در آب میافتد،
نه در آتش،
در پیِ آن کس.
الّا نظاره میکند.
شمس تبریزی
وبلاگ شمس انگلیسیم رو راه انداختم... امیدوارم به 100 پست برسونمش ... اینکه مایه ی شمس رو می گیرم و با خودم ورزش می دم برام جذابه خیلی .... به فیسبوک اعتمادی نیست، باید جای امنتری که یه جا هم باشه واسش جور می کردم....
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
جستجویی در دلم انداختی
تا ز جستجو روم در جوی تو
خاک را هایو هویی کی بُدی
گر نبودی جذبه های هوی تو
خواب دیدم
جمعیّتی عظیم،
و تو
در آن خانه،
حالِ عظیم خوش:
روی سرخ شده
و
مستی میکردی.
و من میگفتم
که
«هَله!
رواست!
مستی کن!»
من چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر بی اینکه بفهمم دلم برای شمس تنگ شده بود. منِ نفهم!
این آسمان در نفسِ خود راست بود. قِوَّتی دیگر آمد و راستیِ دیگر، این آسمان را نگونسار کرد و بر آن اقتصار نکرد و در چرخش آورد. قُوَّتی بود البتّه. این اقتصار کرد تا بدانند که در پسِ این فلک چههاست و در گردشِ او چههاست. پی هر چیزی در نفسِ خود راست است. آدم اگر چه دراز بود، امّا نامَضبوط نبود. زیرا آن وقت، همین او بود. سه فرسنگ بازمیگشت و بر کار نمیتوانست کردن. نمیدانست چه کند. جبرئیل آمد، او را گرفت که «سویِ من میآی! همچنین، برِ حوّا میرو!»
تو را از سخنَ من چه نصیب باشد؟ - که من سِرّی میگزارم که هنوز خدا به این ناطق نشده است.
او را دو چشم آن سو مانده است که «او از زیرِ دامن چه خواهد بیرون کردن به شومی؟»
«مولانا، تو برو به مدرسه، تا من موزه بپوشم، خود در عقبِ تو بیایم.»
تو را به راه کرد و آغاز کرد سخنِ پس و پیش - که «او را پس چنین بود و او گفت که من شنیدهام که چون از پس رود، مرد یا زن، غُسل لازم نیاید.»
گفتم که «بر مرد لازم آید. در زن، دو روایت است. زیرا که لذّت نیست زن را در رفتن به سویِ پس، لذّتِ او از پیش است. و اگر زنی باشد که عادت کرده باشد به رفتن از پس و او را از پس ذوق باشد، بر او غُسل لازم آید.»
این هر یکی را هفت هشت بار مکرّر کرد. و بعد از آن، سوگندان دادم که باز مگویند تا نااهلان نگویند که چه گستاخی داشت که اینها میگفت. پیشِ زنان سوگند خورد و زیرِ زبان استثنا کردم: «الّا پیشِ مولانا.»
گفت که «پیش از این، همهی فتنه از این شد که سخنها بیرون میافتاد از خانه.»
با هر که به نفاق سخن گویم، بهشتش بَرَد و با هر که به راستی گویم، به حَقَّش بَرَد. اکنون، تو را کدام میابید؟
آخر کسانی که پرتوِ سخنِ ما بر ایشان میزده است، وقتها، چیزهای معیّن میدیدهاند - عجیبها و واقعتها - و نورِ معیّن بر دست و بر دیوار. پس من کِی از آن خالی باشم؟ و تا من خود چهها بینم! وَالله اگر بویِ سخن به تو میرسیدی، برخاستی و جامه ضرب کردی و صد فریاد کردی. و اگر نفاق کردمی، رِقَّتت آآمدی و حال آوردی و بگریستی. چون راستی گفتم، هیچ از این نکردی، الّا حیران شدی.
این حال بِعَینه که تو را افتاد، صِدّیق را این افتاد - که از راست شنیدن حیران شد. گفت «جز حیرت، به دست ندارم. باری، همین را زیاده کن!»
این نفاق که من میگویم، عَجَب نفاقسست! اغلبِ انبیا ار جز این نفاق نیامد به ایشان: الّا محمّد و خضر - که با ایشان راست گفتند.
چون شرط کردهایم که نفاق نکنیم، بعد این سخن که من گفتم، سخن که دونِ آن است آغاز کردن حِرمان است از این سخن. امینقیماز چه لایق بُوَد بعد از این سخن؟ دو روزِ دیگر به دوزخ رود. او خودِ به دوزخ است، الّا دو روزِ دیگر بر او ظاهر شود که به دوزخ اندر است.
اکنون، سخنِ بهشتی نمیگُنجد اینجا، سخن، دوزخی کِی در گُنجد؟
با هر که به نفاق سخن گویم، بهشتش بَرَد و با هر که به راستی گویم، به حَقَّش بَرَد. اکنون، تو را کدام میابید؟
او را مستی خوش است. خواه این کس در آبِ سیاه افتد، خواه در آتش و خواه در دوزخ: او دست در زیرِ زَنَخ زده است، نظاره میکند. او نه در آب میافتد، نه در آتش، در پیِ آن کس. الّا نظاره میکند. من هم نظاره می کنم، الّا دُمش میگیرم که «تو نیز، ای برادر، در مَیُفت! بیرون آی با ما، تو نیط نظاره میکن!» و آن دُم گرفتن و بیرون کشیدن این گفتن است.
این را مولانا بارها گفته است که «او از من رحیمتر است.»