در آستانه - شاملو

دیروز علی و حمید با داد و بیداد و به شکل وحشتناکی به گرایش های روزافزونی نیهیلیستی من حمله کردن و گفتن که باید یه جنگجو باشم. علی من رو از ارتباط با شایان نهی کرد و بعد «در آستانه» شاملو رو ده بار گذاشتن و گفتن باید بهش گوش بدم و علی ازم قول گرفت که برم بلافاصله   Fight Club  دیوید فینچر رو دوباره ببینم. این هم در آستانه ی شاملو از سایتش، راست می گن که شاهکاره. من که تخصصم تو ذوق زنیه بهشون گفتم حالا فکر می کنید شاملو یا «بامداد خسته» اینو از سر قدرت گفته یا درماندگی، فکر کنم جوابشون درماندگی بود ولی دوست داشتن نپذیرن، منم فکر می کنم باید به واقعیت اهمیتی ندم:


باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
                                                                اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
                                    آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
                  در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
         تو را
              کسی به انتظار نیست.
که آنجا
        جنبش شاید،
                        اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
        آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
          ای‌کاش ای‌کاش
                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی
                                                             درکار درکار درکار
                                                                                 می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
                          می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
                         داوری داوری داوری
                                                درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
         به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
                                   به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
                                              بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
                                                                                      گذشتیم
و منظرِ جهان را
                   تنها
                        از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
                                                                              اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
        فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

تک خوانی دوصدایی - مصاحبه خولیان ریوس با اکتاویو ‌پاز ت:میرعباسی

 

 

مصاحبه ی خولیان ریوس است با اکتاویو پاز (شاعر شخصی شده ی من). نویسنده ای منتقد با نویسنده ای منتقد. خواندن کتاب سخت است اگر به خواهی همه ی مهماتش را دریابی. نام دهها نویسنده (عمدتا اسپانیولی نویس) در مصاحبه مطرح می شوند که نام بسیاریشان را نشنیده ام. باید ید طولایی در تاریخ ادبیات اسپانیولی داشته باشی تا بتوانی به جزییات مصاحبه پی ببری. ولی احمقانه است اگر فکر کنی این دلیل خوبی است که کتاب را نخوانی. کتاب سرشار از جزییات، نه، شاید کلیات دیگری است که ارزش خواندن دارند. در خلال همین مصاحیه ها پر از این ارزشمندی هاست. اما فقط همین نیست: کتاب ژر از بریده هایی از نوشته های پاز بزرگ است که بسیار مناسب و مرتبط با متن مصاحبه انتخاب گردیده اند.  گمان نمی کنم قرار دادن آنها وسط متن مصاحبه کار صحیحی بوده باشد به لحاظ گسستگی ای که در شنیدن این دو صدا ایجاد می کنندُ شاید بهتر بود بخشی در پایین این دو صفحه به آنها اختصاص داده شود. این کتاب ها از آنهایی نیست که یک پست بسش باشد همین است که از هر مصاحبه در یک پست مجزا می نویسم. 


نخستین گفتگو 


- پاز می گوید که او همانند هم میهنانش معنای شورش و بیزاری و نفرت شخصی را می دانسته اما با نگرش ناقدانه بیگانه بوده. او این را به مدد برخوردهایش با اروپاییان دریافته است.

 زبان انقلاب 

  پاز در اینجا مطرح می کند که رژیم های انقلابی سازمان یافته جنایتی که می کنند مصادره و فاسد کردن زبان انقلاب است. زبان دولت جدید زبان دولت گذشته نیست اگر چه راه و روش آن مشابهت هایی دارد. در دولت جدید کماکان زبان انقلاب هست اما زبانی فاسد و هرزه شده. "مشکل این است که زبان متحجر دولت مکزیک همان زبان انقلاب مکزیک است. زبان نظم حاکم دیرین یا زبان محافظه کاران نیست. آنچه در مکزیک لوث شده است، زبان انقلابی است. از این حیث تشابه با روسیه لرزه بر اندام می افکند." او از کنفسیوس روایتی را نقد می کند که مهمترین اقدام جهت اصلاح امور را اصلاح زبان می داند. "نمی دانیم منشا پلیدی در چیست، در واژه ها یا در چیزها، اما وقتی واژه ها به تباهی کشیده می شوند و معانی شان نامعلوم و مبهم می گردند، مفهوم کردارها و اقدامات مان نیز مشکوک جلوه می کند، چیزها بر نامشان متکی اند و بالعکس." او می گوید"بلاغت و کلام و سخنوری نشانه ای از تمول و طبقه ی فرد گردیده است، در واقع همان مایه ی فساد مالی انقلابیون سابق است. وقتی جامعه ای دچار تباهی می شود، نخستین چیزی که به فساد می گراید زبان است."


توسعه و انقلاب

او معتقد است  که  "بدون دموکراسی، توسعه ی اقتصادی مفهومی ندارد، حتی اگر عظیم و فوق العاده باشد." و "برخلاف پیش بینی های مارکسیسم کلاسیک، انقلاب های سده ی بیستم در کشورهایی رخ داده اند که آن ها را توسعه نیافته می نامیم، یا کشورهایی که سرمایه گذاری در آن ها لنگ لنگان پیش می رود، نظیر روسیه در 1917." او معتقد است که سوسیالیسم راستین پیامد وفور است و نه روشی برای ایجاد آن. این توسعه است که جامعه ی برابری خواه ایجاد می کند و فقر سرکوب و ستمگری می آفریند." در واقع "انقلاب نتیجه ی توسعه نیست بلکه روشی است برای شتاب بخشیدن به آن. این عملکردی است که انقلاب فرانسه داشت. اما بسیاری از انقلاب های دنیای توسعه نیافته دقبقا به دلیل همین ناکافی بودن توسعه است که رخ می دهد. در این انقلاب هاست که احزاب انقلابی دگردیسی یافته و به رژیم های دیوان سالار تبدیل می شوند." پاز معتقد است اگر انقلاب های سوسیالیستی در آمریکا یا اروپای غربی رخ می داد نتیجه اش سلطه ی دیوانسالاری نبود. دیوانسالاری های انقلابی را محصول دو عامل می داند، ضعف اقتصادی و اجتماعی که اهداف راستین انقلاب را فدا می کند و عدم توسعه ی دموکراتیک که مانند روسیه نقشی تاریخی دارد. 


پیچیدگی جامعه ی مکزیکی 



او معتقد است دیکتاتوری در آمریکای لاتین نقشی تاریخی دارد و در واقع بازآفرینی Caudillo یا رهبران گذشته ی سنت اسپانیایی است. او در برابر یا کنار کائودیو تلاتوآنی (Tlatoani امپراطوران آزتک)را می نهد. او به نوعی کائودیو های مکزیک را دنباله رو تلاتوآنی ها می داند که به قانون مقیدند و این را تفاوت آنها با دیگر کائودیوهای آمریکای لاتین مثل بولیوار و کاسترو می داند که به قانون مقید نیستند. "مکزیکی ها به اعمالشان جنبه ای آیینی می بخشند." "برای ما، نمونه ی برین ناخودآگاه اقتدار بین تصویر اسپانایی  و عربی رهبر - Caudillo - و کاهن فرمانروای آزتک ها - Tlatoani- در نوسان است.  او معتقد است که مکزیک پیچیده است و گذشته ای مدفون شده دارد که کماکان زنده است. این گذشته را تمدن بومی نمی داند (که توسط اسپانیا شهید شده است) بلکه ساختارهای ذهنی را می گوید که نوع نگرش و حساسیت هاست، این را "ایدئولوژی ناخودآگاه یک کشور" می نامد. موضوع هم ذات پنداری به دوره ی ماقبل تصورف مکزیک از شاخص ترین خصوصیات مکزیک مدرن است. به هر حال او معتقد است که انتخابی بین وجهه ی بومی و اسپانیایی وجود داشته باشد. هر دو وجه زنده و پویا هستند. "مکزیکی ها باید در میانه ی این گفت و گوی مداوم و بی وقفه زندگی کنند. اگز یکی از طرفین گفت و گو را نادیده بگیریم، به خود خیانت کرده ایم." از طرفی او معتقد است اسپانیا با نفی هویت پیش از حمله، خود را از مکزیک دور کرده است.  "اگر انسان دوگانه و سه گانه است، تمدن ها و جوامع نیز چنین اند. هر ملتی با مخاطبی نامرئی به گفتگو می نشیند که ، همزمان، خودش و دیگری است. همزادش. همزادش؟ کدام شخص است و کدام شبح؟ همچنان که در نوار موبیوس، نه بیرون وجود دارد و نه درون، و غیریت در خارج نیست بلکه در داخل است: غیر خودمان هستیم."  شاید یکی از زیباترین گفته هایش که از کتاب "پی نوشت"ش نقل شده این باشد:"اگر تسخیر قاره ی آمریکا برای اسپانیایی ها رویدادی سترگ بود، برای سرخ پوستان آیینی مذهبی تلقی می شد، بازنمایی انسانی فاجعه ای کیهانی. حساسیت و تخیل مکزیکی ها همواره بین این دو قطب، رویداد بزرگ و آیین مذهبی، در نوسان بوده است. 


پیشرفت جوامع 


او معتقد است نظریی ی تحول انواع داروین به هیچ وجه بر تاریخ بشر قابل اعمال نیست یا به زبانی دیگر تحول تاریخی به معنای پیشرفت نیست.  تحول به معنای دگرگونی و بقای انواع است و با پیشرفت تاریخی متفاوت است. او معتقد است کشورهای پیشرفته ای مانند آمریکا و شوروی دوزخی برای مردمانشان ساخته اند اگرچه بهشت سرمایه داری و سوسیالیسم نامیده می شوند. 


جسم و اروتیسم 


او معتقد سرمایه داری و بلشویسم هر دو با ارجحیت دادن به کار جسم را همچون مسیحیت خوار شمرده اند ولی "طغیانگری معاصر" که آن را "رستاخیز جسم" نام می دهد "کار را به مثابه ی ارزش محوری تمدن ما از جایگاه رفیعش به زیر کشیده است." او معتقد است که اصول اخلاقی به عنوان لوازم پیشرفت نیمه ی پنهان سرشت بشری را دفن کرده اند و لذت گرایی معاصر در پی کشف آن نیمه است. نیمه ای که در تصاویر هنری و عاشقانه تجلی یافته است. او به تعریف استعاره ی نزول کننده و استعاره ی عروج کننده می پردازد. در اولی آسمان جسمانی می شود و در دومی جسم آسمانی می شود. اینجاست که او به نقاشی ونوس آینه از Diego Rodriguez de Silva y Velazquez می رسد. 



آنچه او در این نقاشی می بینید این است: «ونوس آینه، که در آن کفل زن مانند قطعه ای از عالم طبیعی است، به ماه می میاند، و در آینه ای که به دست دارد، درخشش سیمایش را می بینیم، و این صورت مثل خورشیدی است که کفل ماه گونه را روشنایی می بخشد. در این جا، گذازش لمبرها-چهره، مغاک-خورشید، به رایتی بدیع و شگفت آور است. هر چند آنچه ناظرش هستیم دقیقا گذازش نیست، بلکه رابطه ای پویاست. تابلوی بلاثکث نمونه ی درخشانی از استعاره ی عروج کننده به شمار می آید.» او می گوید که برتون این تقسیم بندی را از یک روایت از شاعر ژاپنی Matsuo Basho یاد گرفته است. شاگردش این هایکو را برایش می خواند: "یک سیخانک، بال هایش را می کنیم:یک فلفل." و باشوی می گوید که بهتر آن بود این چنین باشد "یک فلفل: برایش دو بال می کشیم: یک سیخانک." این را استعاره ی عروج کننده می داند. از نمونه های این استعاره های جسمانی استعاره ی مدفوع-طلاست. در ادبیات طلا نمادی دوگانه است، به بی ارزشی مدفوع و نجس است و تباهی آور در حالیمه همزمان نماد خورشیدُ مرکز آسمان هم هست. در هنر باروک همین طلای مدفوع وار که اسپانیایی ها از تاریکی زیر زمین آمریکا بیرون می کشند در کلیساها به وسیله ی آرایش محراب ها تبدیل می شود. این موضوع از نظر پاز یادآور دوگانگی پروستانیزم و سرمایه داری است. این دوگانگی نشانه ی نوعی استعلای طلاست در ادبیات و هنر. ممانعت از نوشتن درباره ی وجوه جسمی در واقع حذف جسم توسط اندیشه است. او می گوید: «نتیجه ی ناقص العضو کردن واژه - نیمی معقول و نیمی نامعقول - ناقص العضو شدن واقعیت غیر کلامی بود. ذهنیت گرایی جانشین ژروردگار مسیحیت شدُ ولی انسان ها موجوداتی جسمانی هستند، نه ارواح. ذهنیتُ از طریق همان شیوه ی نفی جزییُ نیمه ای را که عبارت با معنای «قسمت های پست بدن» بر آن اطلاق می شود حذف کرد: آلات تناسلی را. اختگی جنبه ای نمادین یافت و جهان غرب به دنیایی بدل شد که در آن عشق به واقعیت جنسی هیچ ربطی نداشت. در عرضه ی زیان شناسی هم واقعیت را قطع عضو کردندُ زیرا تقلیل عشق به تمانی جنسی ناممکن است.» او در شرح اروتیسم می گوید: «اوتیسم یک بازی استُ یک بازنمایی که در آن تخیل و زبان نقشی هم ارز و همژای حسیات ایفا می کنند. عملی حیوانی نیست: صورت آیین عمل حیوانی است، دگردیسی اش. اروتیسم خویشتن را در آینه ی جنسیت نظاره می کتد، اما جنسیت نمی تواند تماشاگر بازتاب خود در اروتیسم باشد. اگر چنین می کردُ خویشتن را باز نمی شناخت. .. هر بار که ذهنیت انکار شدُ به منزله ی حذف واقعیتی بود که نامعقول تلقی می شد و، در نتیجه، غیرواقعی قلمداد می شد.» حذف کلمات مرتبط با مدفوع از زبان هم از این نوع است و اختراع کلماتی همانند W.C. 

 

جامعه ی بورژوازی اروتیسم را به سه قلمرو تقسم کرده است: نخست، قلمرویی خطرناک با قانون جزا، دوم قلمرو بهداشتی، سوم قلمرو نمایش. سرمایه داری تولید عقلانی را به عرصه ی اروتیسم بسط داده است.  

 

تاریخ


او معتقد است که انسان باید "زمان راستین بشریت" را بیابد: حال، آینده یا گذشته؟ از کتاب "نشانه های دورانی" او نقل شده که: "پیش از پدیداری خودآگاهی تاریخی، شکل آینده نه دنیوی بود، نه فناپذیر: اسطوره ای بود و در زمانی بیرون از زمان ظاهر می گشت. انسان متحدد، آینده را به زیر کشید، ریشه هایش را در زمین نشاند و برایش روز و ماه و سال گذاشت: آن را به تاریخ بدل کرد. امروزه، تاریخ، با مفهوم باختن دیگر بر آینده و همین طور بر زمان حال تصلط مدارد. از آن جایی که آینده تغییرشکل داده است، تاریخ نمی تواند کمکان توجیه کننده ی موقعیت مان در زمان حال باشد." او در پی نوشتش گفته است "ارزش اعلا آینده نیست، بلکه زمان حال است: آینده زمانی فریبکار است که همیشه به ما می گوید «هنوز وقتش نشده» و تقریبا انکارمان می کند. آینده زمان عشق نیست: آدم آنچه را واقعا مطلوبش است همین حالا می خواهد. هر کس منزلگاه خوشبختی آتی را بنا کند محبس زمان حال را ساخته است."   

 

او معتقد است با حضور علم جدید مفهوم حادثه تغییر گرده و دیگر بار آن بر دوش طبیعت نمی افتد. حوادث کنونی (مثلا تصادف) دیگر به دلیل خشم خدایان رخ نمی دهند بلکه پیامد طبیعی علم ماُ سیاست ما و اخلاقیاتمان است. یکی از خصلت های خرد است که آن را می پرستیم. دیگر حادثه مفهومی ماورایی ندارد بلکه «چیزی نیست مگر اتفاقی تصادفی.» 

 







زندگی نو - اورهان پاموک - ت: ارسلان فصیحی

«


باورم نمی شوذ که نویسنده ی این کتاب نوبل ادبیات برده باشد. و از این بدتر باورم نمی شود که از دلایل بردنش این کتاب بوده باشد. امیدوار بودم که شاهکاری دیگر باعث این موضوع شده باشد اما ظاهرا این کتاب از بهترین هایش است.


کتاب که دو روایت را در خود دارد (1- نبرد سنت و مدرنیته، 2- تحول عشق) بسیار طولانی تر از پیغامی است که دارد و به نظر در هیچکدام از این روایت ها موفق نمی شود داستانی غیرسطحی ارائه دهد. به هر حال کشش آن را دارد که با آن تا آخرش با کمی شکنجه همراهی کنی ولی از همان اولش هم می دانی که بعید است در ادامه ی چنین کتابی و چنین روایت کم ذوقی کشفی بزرگ شگفت زده ات کند و وقتی به صفحه ی آخر می رسی می بینی که درست حدس زده بودی. خواننده گیج و ویج می ماند که بعد از 343 صفحه کتب خواندن، چه دستگیرش شده است؟ مسلما نه چندان زیاد! و بعید است خواننده خودش را به این دلیل سرزنش کند چون بعید می داند خوانندگان دیگر از این کتاب چیزی بیشتر از این بتوانند درآورند.


مشخصا نویسنده جاهایی آب به مطلب بسته تا موضوعی را به صورت فصلی قالب کند. به هر حال از اواسط قصه و ورود دکتر نارین به ماجرا اندکی هیجان بیشتر می شود، هیچانی که بعد از مرگ محمد می میرد و حتی رازگشایی های نویسنده از ماجرای کتاب و مرگ او هم آن را باز نمی گردانند. بینابین متن نویسنده تک و توک (کمتر از انگشتان دست) نظراتی را مطرح می کند که جالب توجهند. از این قبیل:


"گوتنبرگ ... کلمه ها را چندان زیاد کرد که دست توانمند، انگشت صبور، و قلم وسواسی نمی توانند، و کلمه ها، کلمه ها، و کلمه ها، مثل دانه ی تسبیح به چهار طرف پخش شدند. کلمه ها و نوشته ها، مثل سوسک های گرسنه و دیوانه، زیر در خانه هایمان و روی قالب های صابون و بسته های تخم مرغ را گرفتند. این شد که کلام و شیء - که زمانی مثل گوشت و استخوان به هم نزدیک بودند - به هم پشت کردند. به این ترتیب، در شب مهتابی، وقتی از ما پرسیدند زمان چیست، وقتی پرسیدند زندگی چیست، غم چیست، قسمت چیست، ناراحتی چیست، مثل خرخوانی که شب امتحان را نخوابیده، همه ی جوابهایی را که زمانی با قلبمان می دانستیم، با یکدیگر قاطی کردیم. احمقی می گفت، زمان سر و صداست. بداقبالی دیگر می گفت، تصادف قسمت است، سومی می گفت، زندگی یک کتاب است...." صفحه 132


"...زمان وحشتناک ترین چیز است. این سفر را برای فرار از آن شروع کرده ایم و خودمان خبر نداریم برای همین حرکت می کردیم، برای همین دنبال لحظه ای بودیم که زمان هیچ جنبشی نداشته باشد...."


"می خواهی به اصل همه چیز، دلیل اولیه اش، به ریشه اش برسی، مگر نه؟ می خواهی به چیز ناب، دست نخورده، صحیح برسی. اما همچو آغازی وجود ندارد. کار بیهوده ای است که آدم به دنبال یک اصل، یک کلید، یک کلمه، یک ریشه بگردد که همه مان تقلیدش باشیم." صقحه ی 266



"...بازی با بازیچه ی مدرنی که رمان نام دارد،این بزرگ ترین کشف تمدن غرب،کار ما نیست.این که خواننده توی این صفحات صدای زمخت مرا می شنود،به این سبب نیست که می خواهم بالای منبر بروم،به این خاطر است که هنوز درست نفهمیده ام توی این بازیچه ی خارجی چه طور باید گشت." صفحه ی 285


به هر حال برای اینکه نشان بدهم سر ترجمه همیشه هم غر نمی زنم باید بگویم ترجمه ی کتاب بسیار روان و خوب است.

اراده به دانستن - میشل فوکو - ت: سرخوش و جهاندیده

فوکو فیلسوف است، فعال سیاسی است، تاریخ شناس تفکر است و هزار چیز دیگر که باید درباره اش بخوانم. اما این کتابش.


کتاب، کتاب یک بار خواندن نیست. باید همان یکبارش هم چندبار بخوانیش و بعد آخرش که رسیدی ببینی چگونه باید دوباره بخوانیش. کتاب فلسفه است، فوکو سخت نویس است، نثر فرانسه خودش سخت است، کتاب از انگلیسی ترجمه شده است، مترجمان هیچ ابایی از کلمه سازی حتی از نوع نامانوسش(من مخالفش نیستم البته اگر به دشواری متن نینجامد) نداشته اند. همه ی اینها دلایلی است که گاهی خواندن کتاب را از لذت می اندازد و اگر قرار نباشد امتحانش را بدهی باعث می شود بعضی صفخاتش را تندی رد کنی.


کتاب تاریخ سکسوالیته است از بعدی کاملا نظری با تحلیل مناسبات قدرت و سرکوب. بازخوانی های فارسی را که بر آن نوشته اند که روی نت خواندم دیدم که به جز نقل قول از کتاب، آن هم از اولهای آن چیز زیادی یافت نمی شود و این ظاهرا ناشی از همان دشواری کتاب برای فهمیدن است و همچنین دوری نسبی آن (به لحاظ تاخیر فاز) از تاریخ سکسوالیته در ایران. 


از اینها که بگذریم کتاب سرشار از زمان هایی که انسان انگار که برایش کشفی را نمایش داده اند دهانش باز می ماند و می گوید: چه جالب! (همان عجب! سابق).


یکی از این زمان ها وقتی است که از تعمیم تاریخی سنت اعتراف کلیسا تا رفتار جنسی، روانکاوی و کلیت رفتار غربی سخن می گوید. شاید یکی از چیزهایی که من از زندگی اینجا یاد گرفته ام این است که از اعتراف به اشتباه نترسم، این را در بسیاری از آدمهای اینجا دیده ام و از آنها یاد گرفته ام. ولی هیچوقت فکرش را هم نکرده بودم که این نوع اعتراف سکولار ممکن است ریشه ای تاریخی در اخلاق مسیحی داشته باشد. اینکه این نوع اعتراف بخشی از تربیت سیستم قدرت است دیگر اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. سیستمی که می خواهد تو را تحت کنترل داشته باشد و از این رو یادت می دهد که مدام اعتراف کنی. سرآغاز  عریانی زبان سکسوالیته در غرب هم گویا در همان کلیساها ریشه داشته که افراد را وادار می کردند به جزیی ترین مسائلشان نزد کشیشان اعتراف کنند.

 

جایی فوکو از هنر کامجویی می گوید که رازآمیز است و از مراد به مرید به ارث می رسد. سنتی که در سرزمین های شرقی دارای ریشه های کهنی است. در مقابل آن نگاه تحلیلی و علمی و کالبدشناسانه ی جامعه ی غربی است به سکسوالیته. نکته ی جالبی که فوکو مطرح می کند این است که نوع لذت در حالت اولی که لذت کامجویی است تبدیل شده است به لذت دیگری در نوع دوم که لذت تحلیل است. موضوع سکسوالیته را که کنار بگذاریم و با دیدی گسترده تر که نگاه کنیم این لذت تحلیل برای خود من موضوعی بوده که کمتر جایی برای کامجویی گذاشته است. اینکه به سادگی از رازآمیزی و تجربه ی یک پدیده لذت ببری بسیار متفاوت است با اینکه آن را واکاوی کنی و سعی در شکافتن و تحلیل علمی آن داشته باشی.


فوکو معتقد است که ساختار سکسوالیته را بورژوازی برای خودش ساخته است و تا جایی که لزومی نداشته آن را به پرولتاریا (طبقه ی کارگر) تسری نداشته است. در واقع نهایتا در ساختار اعمال قدرت است که مجبور می شود آن را به پرولتاریا ساری سازد. این به دلیل مشکلات همسایگی، بیماری های مراقبتی، لزوم نیروی کار سالم و ماهر، کنترل جمعیتی و در مجموع کنترل این طبقه بوده است که باعث شده سیستم سکسوالیته شامل پرولتاریا نیز بشود. او مطلب را در این جمله خلاصه می کند که :"سکسوالیته اساسا از لحاظ تاریخی بورژوایی است و در جابجایی های متوالی و انتقال هایش، اثرهای خاص هر طبقه را تولید می کند."

فوکو سکس را از سکسوالیته جدا می داند. سکسوالیته یک سیستم کاملا تاریخ دار است که تحت ساختار قدرت و سرکوب عمل می کند اما سکس یک عنصر از این سامانه است. نکته ی جالبی که او درباره ی نقش مهم سکس در زندگی انسان غربی معاصر مطرح می کند جالب است. در واقع خیلی جالب است و تا حدودی مرا از تعجب دیدن این آدمها بیرون می آورد. همیشه برایم حالب بود که این جامعه تا چه حد سکس-محور است. آخرین بار این را، محمد، راننده ی ترکی که وسایلم را بار زد با صدای بلند وسط خیابان با کلامی نه چندان مودب فریاد زد. این راز را فوکو به این طریق می گشاید که نقشی که سیستم سکسوالیته به سکس در دنیای مدرن داده است به عنوان ابزاری اساسی برای شناخت خود است. این نتیجه ی وارونگی است. وارونگی رهبانیت مسیحی، اینکه این بار برای رسیدن به تعالی و شناخت دست به دامان چیزی شوند که زمانی دوری از آن منشا تعالی و شناخت بود. او می گوید سکس در دنیای کنونی همان نقشی را پذیرا شده است که زمانی عشق داشته است. اینکه از روح و جسم آدمی مهمتر باشد. تعبیر او در این باب زیباست: "از این پس پیمان فاوستی یی که سامانه ی سکسوالیته و وسوسه آن را در ما ایجاد کرد، این است: مبادله ی کل زندگی با خود سکس و با حقیقت و با حاکمیت سکس.


ظاهرا فوکو ارادت فراوانی به روانکاوی داشته است و این وقتی اتفاق افتاده که به دلیل افسردگی نزد روانکاو رفته و بعد رفته و یک لیسانسش را هم گرفته. به هر حال زیاد از روانکاوی می گوید و از جمله جالبترین نگاه های او شباهت عجیب روانکاوی با سنت اعتراف مسیحی است که از نظر او عجیب هم نیست بلکه نشانه ی دنباله روی روانکاوی از آن سنت کهن است. فوکو معتقد است که روانکاوی نقش مهمی در به هم زدن برنامه های سیستم سکسوالیته ای که از سوی قدرت اعمال می شده داشته است خصوصا آنجا که با نفی وجه وراثتی و نژادی اختلالات روانی و جسمی (که گویا از سیستم پزشکی حمایت می شده)   ملاحظات نژادپرستانه ی دولتی را نفی می کند و ریشه های آن را در گذشته ی شخصی فرد می یابد. به هر حال او معتقد است که ظهور فروید و روانکاویش دارای محمل ها و توجیه های تاریخی است و شرایط گذار سیتم سکسوالیته منجر به ظهور روانکاوی و او شده اند.


نکته ی دیگری که در آن به آن اشاره ای شده و بسیار جالب است موضوع قدرت است و اینکه فوکو تعریف آن را از نوع ماکیاولیستی آن که شخص حاکم را منشا قدرت یا تعریف آن می داند خارج می کند. او حتی سیستم دولت و چهارچوب آن را معدل قدرت نمی داند. از نظر او قدرت مجموعه ی نیروهایی است که در جامعه بر هم اثر می گذارند. این تعریفی بسیار زیباست. می دانم که از تخصص های مهم فوکو شناخت قدرت است. شاید زمانی آمد که در اینباره بیشتر بخوانم.



استیصال روشنفکر ایرانی

کشور ایران و مردمانش در این گاه بی گاه شده دوران بسیار سخت و دردناکی را می گذرانند. دوره ای که پوسیدگی از درون را به همت  موریانگانی که حکمرانی خود را به دستشان داده اند تجربه می کنند و در همان حال مدام از ترس ضربت شمشیر بیگانگان بر خویش می لرزند. شاید روزگارانی شبیه این در تاریخ این مرز و بوم آمده باشند و رقته باشند اما این دوره ی تاریخ دارای مشخصات خاص خودش است و این مشخصات است که روشنفکر ایرانی را به استیصالی بی نظیر کشانده است. همچنان که هم سخنان و هم سکوت روشنفکران امروز می گوید روشنفکر ایرانی در این میانه مانده است که صلاح ملکش را به که بسپرد. ایرانی روشنفکر که قرنی است رویای آزادی و حقوق انسانی و مدنی را برای ملتش در سر می پروراند در این چندین سال خود در بند دو دلی و شکی است که ناشی از بیچارگی اوست. ایرانی روشنفکر امید  دو سال پیش خود را به سقوط این نظام توسط مردم کشورش از دست داده است و این خواب بی بیداری آزارش می دهد. او می داند که سیستم موجود کشورش را به قهقرا خواهد برد و نخواهد گذاشت هیچ کدام از رویاهایش برای کشورش به ثمر بنشینند. شاید او این همه مستاصل نبود اگر کاملا از تغییر زودهنگام این حاکمان دست می شست. استیصال او از آنجاست که گزینه ای وجود دارد که جنگش می نامند. جنگ کلمه ای دردناک است اما دردناک تر از آن این جنگ به معنای تجاوز بیگانه ای است به کشورش. آن هم نه هر بیگانه ای، بیگانه ای که سی و اندی سال پیش برای کوتاه کردن دست او از کشورش و کسب استقلالش انقلاب کرده است. اما روشنفکر ایرانی از دور آواز دهلی را می شنود که فریاد می زند که می شود از پستان این جنگ آزادی را دوشید. اما او چگونه می تواند مطمئن باشد که این آواز خوش در نزدیکی واقعیت هم به گوش خوش آوا خواهد بود؟ و این است که می بینید روشنفکر ایرانی بیچارگی را با وجودش حس می کند. رو به هر سو که می کند راه بسته است، به جنگ که می تازد او را به همراهی با حکومتی فاسد متهم می کنند و به چراغ سبزی که به حمله ی نظامی نشان دهد به خیانت به کشورش متهم می شود. همیشه انتخاب برای او آسانتر از این بوده است. مشروطه خواسته است، استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی خواسته است، .... و همیشه او در طرف مثبت ماجرا بوده است.... دیگران بوده اند که حرکت او را به انحراف کشانده اند ... اما این بار اوست که باید انتخاب کند، بین دو چیز که هیچکدامشان پسندیده نیست... و او، این بیچاره ای که مسئولیت نسخه پیچی برای سعادت مردمش را دارد مستاصل است جون راه سومی هم به نظرش نمی رسد.... این سرنوشت کشوری است که مردمانش از شر دشمنان داخلیشان تن به تجاوز دشمانان خارجیشان می دهند.

آخرین تابستان کلینگزور (سه داستان از هرمان هسه ) - ت. قاسم کبیری


کتاب شامل سه داستان نه چندان کوتاه از هسه است. اول بگویم که هسه خواندن سخت است. هسه ترجمه کردن هم سخت است. هسه در نوشته هایش دو خصلت دارد یکی تصویرگری ظریف اوست خصوصا درباره ی طبیعت که مرا به شک انداخت که حضرتشان نقاش هم بوده اند و الان که ویکی را چک کردم دیدم که بوده اند. دومش علاقه ی او به روانکاوی خصوصا از نوع یونگی آن است که در گرگ دشتش آن را به اوج رسانده بود. برای من (شاید من الان را می گویم) نوع اول نوشتنش خیلی جذاب نیست و سریع از آن می گذرم در حالیکه نوع دوم نوشتنش زیباست. اگرچه نوع دومش هم گاهی گیجم می کند (نه مثل توصیف طبیعت که حوصله ام را سر می برد). به هر حال مهمترین خصوصیت نوشته های او سعی در کشف سرنمون های (ترجمه ی زیباییست از Archetype که گویا داریوش آشوری کرده) رفتاری سوژه هایش (که ظاهرا بیشتر خودش هستند و اطرافیانش) است. 

داستان اول ( قلب کودک Kinderseele) بیش از دو داستان دیگر برایم جالب است آن هم به همان دلیل روانکاوانه و تعمیم مفهوم پدر. اگر در این قصه پدر به جای خداوند نمی نشست برای من جذابیتی نداشت. پدری که ترسناک است، مجازات می کند، دوست دارد، تو در محضرش وسوسه به خطا می شوی، از خطا لذت می بری، خودت را به خاطر خطا سرزنش می کنی، همیشه دیر مجازاتت می کند تا به اندازه ی کافی عذاب کشیده باشی، مجازاتت می کند و می بخشدت و باز دوستت خواهد داشت. اگرچه حس می کنم و امیدوارم هدف هسه همین بوده باشد که از قصه ی او، انجیردزدیش  و رفتار پدرش به ماهیت خداوند و شکل گرفتن آن در ادیان پدرسالار (تقریبا اکثر ادیان و خصوصا ادیان ابراهیمی) پی ببریم. به هر حال رنگی از عقده ی اودیپ تعریفی فروید اینجاست وقتی که نقش مکمل مادر در داستان حضور می یابد.

داستان دوم (کلاین و واگنر Klein und Wagner) قصه ی کارمند محترمی است که دست به قتل خانواده اش - دزدی و فرار می زند. داستان به راحتی سردرگمت می کند با همه ی تناقض هایش که احتمالا پس از ترجمه زیادتر هم شده اند. به هر حال قصه باز هم قصه ی خودشناسی است (و مگر همین دلیل این که من دوستش داشتم نیست؟). شاید یکی از نقاط اوج ماجرا این ادراک کلاین است که او به این دلیل از واگنر (که می دانم بر اساس شخصیت واگنر موزیسین بزرگ ساخته شده است ) به شدت انتقاد کرده است که خود واگنری دیگر بوده است. واگنر که بوده؟ معلمی که سالها پیش خانواده اش را کشته و کلاین معتقد بوده این کار وحشیانه اش مستحق بزرگترین مجازات هاست. حالا که خودش مرتکب همین جرم شده می فهمد که دلیل اصرار ظاهری او بر مجازت واگنر این بوده که ناخودآگاه سعی کند ارتباط خود با او را پنهان کند. این نکته ی مهمی است که اگر به عکس العمل های انسان ها (خودمان) نسبت به اطرافشان نگاه کنیم شاید نمونه های زیادی از آن را در اطرافمان (خودمان) ببینیم. 

دومین نکته ی مهم داستان و شاید جان مایه ی آن موضوع سپردن خود به جریان زندگی است که بی شک ریشه در تمایل هسه به عرفان و تفکر شرقی دارد. بخوان:

"...از آن لحظه یه بعد زندگی عجیب ساده و آسان شده بود. بار دیگر نه ورطه ی هولناکی وجود داشت نه مشکلاتی. تنها حیله ای که باید به کار می برد این بود که خودش را در اختیار زندگی بگذارد. این فکر در تمام وجود او به عنوان حاصل زندگی اش درخشید: خود را در اختیار زندگی بگذار وقتی که این کار را کردی، وقتی که تسلیم شده، دست شستس، طوق اختیار را گردن نهادی، از تمامی آنچه به عنوان حامی و جای پای محکم به آنها تکیه کردی چشم پوشیدی، هر وقت که فقط وفقط به ندای قلب خود گوش دادی، آن وقت همه چیز از آن تو خواهد شد، همه چیز زیبا می شود، هیچ چیز وحشتس در برندارد و دیگر خطری در میان نخواهد بود... "

"...هر کس که راه مقاومت نکردن را یاد بگیرد و خودش را در اختیار زندگی بگذارد آسان می میرد و آسان متولد می شود و هر کس کع مقاومت کند، هر کس که تحمل وحشت نماید سخت می میرد و بی میل به دنیا می آید."

"... اما یک نوع آرامش دیگر وجود دارد که می توان آن را در وجود خویش یافت، اسمش این است: خودت را در اختیار بگذار! در مقام دفاع بر نیا! خوشحال بمیر! با خوشحالی زندگی کن!"


همه ی اینها مرا به یاد توکل در فرهنگ دینی - عرفانی می اندازد و اینکه این موضوع تا چه اندازه عملگرایانه است. این مکانیسمی است که بر اساس تجربه ی بشری دارای کارکردی دقیق و عمیق است. این را ببین از شمس بزرگ و مقایسه کن با آنچه هسه می گوید:


"چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مُرده سازد. عادتِ دریا آن است که تا زنده است، او را فرو می‌بَرَد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد، برگیردش و حمّالِ او شود. 


اکنون، از اوّل خود را مُرده سازد و خوش بر رویِ آب می‌رود."


داستان سوم  (آخرین تابستان کلینگزور Klingsor's Last Summer) را با چندان حوصله ای نخواندم. یک دلیل آن این بود که اینجا هسه ی نقاش گویی اتوبیوگرافی از آخرین تابستان زندگی (البته آخر قصه نمی میرد) می کند و سعی می کند با نوشته هایش اطرافش را و درونش را نقاشی کند و من خیلی حوصله ی تصویرگیری دقیقش را نداشتم. دلیل دومش این بود که فکر می کنم برای الان یه اندازه ی کافی هسه خوانده ام و بسم است. هسه سخت است، هسه انرژی می خواهد، هسه دقت می خواهد. به هر حال کلا من با توصیف های زیبای هسه ی نقاش از طبیعت چندان میانه ای ندارم و سعی می کردم از آن گذر کنم و فقط به آنچه تصویرگری از درون نقاش است دقت کنم. به هر حال وقتی به یکی از بخش های پایانی قصه که تشریح پرتره ی شخصی نقاش است رسیدم فهمیدم که من (من الان را می گویم) تا چه حد درونگرا و مشتاق کشف درون خویش و بشر هستم. این دو سه صفحه را با ولع خواندم و لذت بردم. 


من از مترجم ها یا گردآورنده هایی که در مقدمه داستان را تعریف می کنند و نقد هم می کنند بدم می آید. هیچ دلیلی بر این جز فخر فروشی مترجم نمی بینم. اچنین مترجمی می خواهد اهمیت خودش را و انتخابش را به خواننده بقبولاند و خواندن او را تحت تاثیر قرار دهد. مگر می میرد اگر این را ببرد آخر کتاب! 


تغییر

چقد خوب بود اتوبوس سوار شدن ...

اتفاق

چرا همه چی اینجوریه؟ همینو کم داشتم ... خسته م ... چیزای بد همیشه با هم تو زندگی من اتفاق میفتن ... اگرچه ترجیح می دم فکر کنم بی ماشینی خیلی خوبه.... مثلا میشه اتوبوس سوار شد و کلی آدم اتوبوس سوار رو دید.... همونطور که بهت گفته بودم دوست دارم.... ولی ساسکاتون چی ... برنامه ی کوه رفتن هم به هم خورد ... ولی مطمئنم میشه کاری کرد که خوش بگذره ...

چه خوبه!

اینجا بارون بود. زیر بارون راه می رفتم و مثل دیوونه ها با خودم بلند بلند تکرار می کردم: چه خوبه! چه خوبه! خوب بود،  خیلی خوب بود. ذوق کردم، خیلی ذوق کردم. باور می کنی؟


--------------

من همه ی این زمستون بی رحم رو بی تو چطور تحمل کنم بهار من؟


--------------

چرا هیچکی با من مثنوی نمی خونه؟