درباره ی شوپنهاور

قبل از اینکه از او بگویم باید تاکید کنم که شناخت شوپنهاور ضروری است. فلسفه ی بدینانه ی او تئوری لازمی است که مفلوکان (یعنی تمامی انسان ها) به آن نیاز دارند. نه البته همه ی مفلوکان بلکه آنانی که می دانند زندگی فلاکت باری دارند. چه کسی را یارای آوردن ملال به دنیای فلسفه بوده است جز او، این "گربه ی وحشی" دوست داشتنی؟

خانواده

دیوانگی و جنون در خانواده اش موروثی است. قرار است تاجر شود و پس از مرگ زودهنگام پدر نمی شود و راه به فلسفه می برد. پدر در نوجوانی او را به مدرسه عالم یعنی سیر و سفر در اروپا می برد و او لحظه به لخظه این سفر را می نویسد. با مادر سر نساز دارد و با خواهر نزدیک است. شاید این مادر است که بی مهریش به پدر تئوری های بدبینانه ی او را درباب زنان را رقم می زند. ارث و میراثی که می برد به او این فرصت را می دهد که بدون اینکه کتابی از او فروش رود زندگی مرفهی را بگذراند. داغ پدر زندگی اش را تیره و تار می کند.

زندگی شخصی

منزوی است و بدسلوک. از بیماری واگیردار وحشت دارد شاید چون نمی خواهد به سرنوشت طاعونی هگل، این رقیب نامطلوب، دچار شود. از آتش سوزی، بی احتیاطی، بیماری های مقاربتی نیز می ترسد. نگرانی های دیوانه واری همچون ترس از زنده به گور شدن دارد و به خرافات و احضار روح و انرژی درمانی اعتقاد دارد. عاشق دیدن کوه است، کوه هاس سوییس، مون بلان یا همان سپیدکوه. شوپنهاور شکم پرست است و خوش خوراک. پیرتر که می شود با خودش حرف می زند و به سلام دیگران اعتنا نمی کند.

زنان

زن ستیزش می دانند و ریشه اش را در رفتار مادرش با پدر مجبوبش. از نظر او زنان دارای ذهنی سطحی نگرند، خودآرا و ادایی هستند، ولخرجند، خائنند، بی عدالتند. رابطه ی ثابتی با زنان ندارد. می آیند و می روند. او معتقد است زنان باهوشند اما خردمند نیستند. کمبود عاطفیش را با ارتباط نوشتاری با آدله خواهرش جبران می کند. ظاهرا فقط یک بار عاشق می شود و حوصله ی معشوقش را چنان سر می برد که ترکش می کند. "رابطه ی جنسی را ماده سگی می خواند و آن را همچون رن، این آلت دست شیطان، دشمن شخص می داند." به اینگونه است که زهد را ستایش می کند. عشق را فریب طبیعت می داند و ازدواج را به باد استهزا می گیرد. از نظر او ازدواج دام طبیعت است و به همین دلیل ازدواج نمی کند. نویسنده معتقد است تنش جنسی او منشا دلهره ی دائمی اوست و گرایش او به زهد انتقام از غریزه ای است که ارضا نشده است. گرایشی بسیار مبهم به همجنس گرایی دارد و حتی زندگی عشقی سه نفره را توصیه می کند.

تاثیر کانت، افلاطون

او برنامه دارد که مبنای فلسفه اش را بر ترکیبی از کانت و افلاطون بگذارد. در کل نظریه ی شناخت کانت مبنی بر تمایز بنیادین بین پدیدار (Phenomenal) و شی فی نفسه یا اسمی (Nominal) را می پذیرد. این فلسفه می گوید که چهان عینی که ما می شناسیم ربطی به ذات چیزها (این کلمه ی چیزها چقدر بهتر از اشیاست، می بینی؟) ندارد. بعدا شی فی نفسه را حذف می کند و به جای آن اراده (The Will) را می نشاند. او "ایده"ی افلاطونی را به اشتباه با شی فی نفسه یکی می داند و در نهایت ادعا می کند که "ایده ی افلاطون، شی فی نفسه، و اراده جملگی فقط یک چیزند." بسیاری معتقدند برخلاف تصورش او چندان از افلاطون تاثیر نپذیرفته است.

جنون

ولش به کلاس های فیشته علاقمند است اما بعد آرزوی کشتنش را می کند یا اینکه فیشته جنون را حیوان صفتی می داند مشکل دارد و البته نظریه ی خود شوپنهاور در باره ی جنون این افتخار را دارد که تاثیر او را در روانکاوی پیشکسوتی کند. او چه زیبا درباره ی نظر فیشته می گوید که "نه جنون، بلکه حماقت است که انسان را به حیوان نزدیک می کند." او معتقد است جنون آن هنگام سر بر می آورد که خرد را دیگر یارای مقابله با اراده نیست. عقل مجانین معیوب نیست بلکه می تواند استنتاج کند. صرفا در خصوص امور گذشته و غایب است که مرتکب خطا می شود و این خطا بر اساس فرآیندی هوشمندانه است. دیوانه اکر به لحاظ انسجام منطقی ناتوان است، به این سبب است که در نظام خاطراتش خلایی وجود دارد که نمی خواهد آن را پر کند. فروید می گوید که تا آنگاه که نوشته ی شوپنهاور درباره ی تبیین جنون را دیده فکر می کرده که ایده ی "واپس زدگی (Repression)" او بدیع است.

وایمار ، مهمانی های مادر و هند

اینجاست که او گوته را می بیند، گوته ی بزرگ را که تا هنگام مرگش مجسمه ی نیم تنه ی او را کنار مجسمه ی کانت و بودا در اتاقش نگاه می دارد. شوپنهاور خد زبان ادبی بلیغی دارد و شاعر هم هست. او در این مهمانی ها خشک و انعطاف پذیر است با زبانی با پر نیش و کنایه. همین هاست که باعث می شود با مادر قهر کند و نهایتا مادر او را از خانه بیرون کند. در وایمار است که با فریدریش مایر رومانتیست و مهمتر از مایر با آنچه او به شوپنهاور معرفی می کند آشنا می شود: با اوپانیشادها. تاثیر اوپانیشادها و بعد بودا بر او عمیق است اگر چه خودش این را انکار می کند. ولی او اعتراف می کند آنها بر شکل گیری افکار او تاثیری عمیق داشته اند.

اراده

این شاید مهمترین بخش از فلسفه ی شوپنهاور است که بدانیم اراده چیست. اول باید بدانیم که آنچه شوپنهاور اراده (The will) می خواند با آنچه در زبان معمولی متداول است متفاوت است. منظور اراده ی بشری نیست، اراده ی بشری هم جزیی از این اراده ی بزرگ است. این اراداه همه ی نیروهای طبیعت را در بر می گیرد چه خودآگاه و چه ناخودآگاه و کور. اراده نیروی زیست است. موتور محرکه ی هر اتفاقی است که در جهان می افتد. این همان شی فی نفسه ی (numinal) دکارتی است که همه چیز در جهان نمودی (Phenomenon) از آن است. این اراده چیست و از کجا آمده است؟ شوپنهاور هم نمی داند: "درباره ی این که شی فی نفسه چیست هیچ نگفته ام؛ زیرا چیزی از آن نمی دانم. " او این نظریه ی مهمش را در کتاب "جهان همچون اراده و بازنمود" به نگارش در می آورد. انسان عروسک خیمه شب بازی است که اراده ان را به حرکت در می آورد. دلیل او برای این حضور اراده این است که این همه تلاش آدمی در مقایسه با نتیجه ای که قرار است به آن برسد احمقانه است بنابراین باید نیرویی دیگر غیر از انگیزه های شخص باشد که او را به آن سمت براند.

اراده ی بدنهاد

شی فی نفسه ی او برخلاف فلاسفه ی دیگر نیروی مثبتی نیست. نیرویی بدذات و شرور است که جز عذاب آدمی ثمری ندارد. شوپنهاور معتقد است که زندگی هر یک از ما تراژدی ای حقیقی است. تراژدی ای که در واقع یک کمدی هم می تواند باشد. هر روز کار، دغدغه، میل و هراس، سرخوردگی برای رسیدن به هیچ. اراده همیشه می خواهد ما را شکنجه دهد "اما این کار را نمی کند که ما دست کم شان و منزلت شحصیت تراژیک را پیدا کنیم، تقدیر ما را به سطح جزییات زندگی، به نقش دلقک فرد می کاهد." اراده عاقل نیست بلکه نامعقولی محض، جنون، است.: "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر بگیریم، همچون دیوانه ای برما نمودار می شود."

هگل و دانشگاه

شوپنهاور استاد دانشگاه برلین می شود. یکی از ممتحنین او هگل است که اسم و رسمی برای خودش به هم زده است و تا 200 نفر در کلاس های درسش حضور می یابند. هگل اما کسی است که شوپنهاور درباره اش چنین می گوید: "برای تو همین بس که با یاد آوری که کا در آلمان، در جایی به سر می بریم که در آن توانسته اند کاری بکنند که در هر جای دیگر غیر ممکن بوده است؛ یعنی فیلسوف نمایی نادان و بی خرد، نویسنده ای بازاری را که سخنانی مهمل و نامعقول می نگارد، متفکری بزرگ و اندیشمندی ژرف جا زده اند، کسی که با انبوهی از سخنان توخالی، که هیچ چیز از آنها دستگیرمان نمی شود، به طرز جبران ناپذیری اذهان را سراپا مشوش کرده است. منظورم عزیزمان هگل است." و همین دشمنی باعث می شود که کلاس های درسش را دقیقا همان ساعتی برگزار کند که هگل کلاس دارد. به جز چهار پنج نفر سر کلاسش حاضر نمی شوند و نهایتا او هم عطای دانشگاه را به لقایش می بخشد و بر سفره ی ارث پدری ارزاق می کند. بعدها کنایه ی "فلسفه ی دانشگاهی " از کنایه های محبوبش می شود. یادمان نرود که کتابهای او هم سرنوشت مشابهی دارند و خمیر می شوند و تقریبا در دهه ی آخر عمرش است که او مشهورتر می شود. به هر حال در دهه ی آخر عمرش فلسفه ی او در دانشگاه ها موضوعی متداول می شود.

سیاست

شوپنهاور بی عدالتی اجتماعی را محکوم می کند. با این حال انقلاب 1848 را نیز محکوم می کند و معتقد است انقلاب به جای ایجاد دگرگونی دو هراس را در جامعه ایجاد می کند: هراس از جنجال و هیاهو و هراس از خشونت.

سلبی بودن خوشبختی

خوشبحتی محال است. حوشبختی ایجابی نیست یعنی باعث حضور چیزی نمی شود بلکه سلبی است یعنی صرفا سعی در از بین بردن وضعیتی اندوهبار دارد. امیل بریه می گوید که شوژنهاور فلسفه ای پندارزدا دارد یعنی بیش از این که بگوید چیزها چه هستند پندارهای غلط درباره ی آنها را می زداید و می گوید که آنها چه نیستند و همین کار را با خوشبختی می کند.

چرخه ی میل (Desire)، الم (Sorrow) و ملال (Boredom)

به نظر من هم واجی این کلمات زیباست و به خاطر همین سعی نکرده ام به نامی دیگر بخوانمشان. از نظر او چرخه ای برای زندگی وجود دارد. این چرخه شامل میل و الم و ملال است. میل همان فریب اراده است برای پیش راندن ما و در تمام این مدت میل کردن ما دچار رنج و المیم. آدمی میل می کند و در حین این lمیل رنج می کشد تا به خرسنید برسد اما به محض اینکه میل برآورده می شود خرسندی و لذت آنی (که از نظر شوپنهاور اصلا وجود ندارد یا حدش به صفر میل می کند) که در وافع وجود ندارد و همان ارضای میل است می گذرد و آنگاه زمان ملال است. هربار که نیازی برآورده شود ساعت ملال شروع به نواختن می کند. در واقع تجربه ی ملال همان تجربه ی عدم خوشبختی است. و حالا در این چرخه ی بسته دوباره نوبت میل است که پیدایش شود تا ما را از ملولی برهاند. ملال و الم ایجابی اند اما خرسندی و خوشبختی صرفا سلبی اند و وجود خارجی ندارند. باید لحظه ی ارضای خرسندی باشیم تا دریابیم که میل امری واهی و خیالی بوده است.

کارکرد ذهنی ملال

از نظر او ملال حد صفر میل است . زمان ملال زمان رنج از نوع رنج همراه با میل نیست. بلکه یک وقفه است که بین دو رنج می افتد. شاید زمان رنجی خاص است که در واقع الم و میل از زندگی غایبند. بین ملال و میل نوسانی دائمی رخ می دهد. انسان شوپنهاوری انسانی مفلوک است که همواره در حال گریز است از حس ملال به میل و رنج و از ملال و رنج به ملال تا بتواند از یکی به دیگری بگریزد. الم و ملال دشمنان خوشبختی آدمیند. بین این دو هیچ زمانی برای لذت بردن وجود ندارد. از نظر شوپنهاور "فعالیت ذهن ما چیزی نیست جز ملالی که دم به دم آن را می رانیم. " ملال در واقغ فقط تعلیق میل است نه تعلیق اراده که در کار رنجاندن ذهن است. ملال در واقع نوعی بیماری زمان است. زمانی که از حرکت بازایستاده است و قادر نیست به جریان بیفتد. ملال داریا سه نوع است. ملال ژرف از نظر شوپنهاور زمانی رخ می دهد که آدمی حتی توان میل کردن را هم نداشته باشد یعنی فاعل فاقد میل است.

کارکرد اجتماعی ملال

در بعد اجتماعی ملال منشا اجتماعی بودن بشر است. انسان از تنهایی ملول می شود و به دامان اجتماعی راه می برد که دوستش ندارد و این نزدیک شدن او را دوباره ملول می کند. مثال زیبای شوپنهاور در این رابطه مثال جوجه تیغی هاست. ملال سرچشمه ی خرافات و ادیان است. جاهایی که ذهن آدمی ار دغدغه های جهان واقعی به آنها پناه می برد همانگونه که ملال منشا جنون نیز هست. در هر دو مورد شوپنهاور موضوعی بسیار مبتدعانه را مطرح می کند. قبل از او سرچشمه ی اصلی خرافات، خطا، جهل، نقصان، هراس، دلهره دانسته شده بود اما او معتقد است خرافات به دلیل "نیاز به سرگرمی برای کوتاه کردن زمان" ایجاد می شود و اضافه می کند: "این است بهره ای که از خرافات می برند، و نباید آن را کوچک شمرد." در واقغ از نظر او معتقد به خرافات سر خود را گرم می کند.

ژرف اندیشی (Contemplation) به مثابه راهی برای فائق آمدن بر ملال

از نظر شوپنهاور این اراده است که با خود ضرورتا رنج و ملال می آورد. اگر بتوان به نوعی فعالیت ذهن را از اراده تفکیک کرد می توان از رنج و ملال فراغت یافت. در این هنگام ذهن از بازیگر بودن تبدیل به تماشاگر می شود. ژرف اندیش دیگر در جهان نقشی ندارد و آن را تجربه نمی کند بنابراین ملول هم نمی شود. ژرف اندیشی و ملال به دو جهان متفاوت تغلق دارند ژرف اندیشی به جهان بازنمایی یا همان دنیای پدیداری (Phenomenal) تعلق دارد و بانبراین از دسترس جهان اسمی که همان اراده است خارج است حال آنکه ملال به جهان اراده تعلق دارد و از همین روست که رنج آور است. در واقع ملال توقف اراده نیست اما ژرف اندیشی توقف آن است.

ملال انگیزی فلسفه ی شوپنهاور ؟

فلسفه ی او ملال انگیز نیست بلکه بسیار سرزنده است. شاید این به این دلیل است که فلسفه ی او از جنس ژرف اندیشی است. شوپنهاور ملال را تجربه کرده است اما الهام بخش ملال نیست. او در نقد "فلسفه ی دانشگاهی" می گوید که "...در پس نقاب عبارات و فرمول های به شدت انتزاعی، غامض و دشوار است که از فرط ملال انگیزی مایه عذابتان می شوند." دلیل تفاوت فلسفه او احتمالا این است که او ملال را به خوبی می شناسد و در پی درمان آن است.

زندگی به مثابه تکرار

به نظر شوپنهاور زندگی صرفا مایوس کننده، حقیر و منحصر به جنبه ی زیستی نیست. زندگی قادر نیست در جهان کمترین تنوعی و تغییری ایجاد کند. زندگی بی وقفه تکرار می شود و همین ملال آورش می کند. از نظر او اراده کارکردی تکاملی ندارد بلکه تکراری است. اراده مدام در حال تکرار اکنون تا ابد است. "زمان شبیه دایره ای است که تا ابد درو خود می چرخد." و زندگی جز این کاری نمی کند که محتوایی را که پیشتر، و تا ابد فراهم شده است را تکرار کند. این حکم ضرورت است که انسان زمان نامتحرک را متحرک تصور می کند. در واقع این هم فریب اراده است که ذهن را به تصور حرکت زمان و تغییر وا می دارد در حالیکه تغییری اتفاق نمی افتد وهمه چیز در حال تکرار است. همین است که شوپنهاور در باره ی تاریخ می گوید که "شعار کلی تاریخ باید این باشد: همان چیز، منتها به شکلی دیگر." و معتقد است که بافت آن شامل بسیاری تکرارهاست و هر گونه فلسفه تاریخ (همانی که هگل به آن معتقد است) از اساس انکار می کند. اگر تغییرات کوچکی هست به این دلیل است که فریبمان دهند تا به امیدی در این تکرار بمانیم. و شوپنهاور این را حتی در روزنامه ها هم می بیند که می توان بر صفحه ی عنوان همه شان تاریح یکسانی درج کرد. او معتقد است که هیج آینده ای قرار نیست بیاید. و هیج امید و توانی به تغییر نیست و همین منشا ملال است. او اختیار داشتن آدمی را برای این تغییر را توهم می داند.

شوپنهاور و عشق

شوپنهاور عشق را، این جذاب ترین فعالیت بشری را محکوم می کند و این سرچشمه ی موفقیت او در فرانسه و اروپای اواخر قرن نوزدهم می شود. این شوپنهاوری است که دنیای ادبیات می شناسد، کسی که عشق را محکوم می کند. از نظر او عشق بی رحمانه ترین و اسفناک ترین شکل ملال است چرا که یاس آور است. این تاسف آور است است که اراده با صرفا با هدف جفت گیری شخص را به نام عشق فریب می دهد و تاسف برانگیزتر اینکه شخص گمان می کند که این اوست که طبق تصمیم خودش عمل می کند و در این فرآیند به نحو مسخره ای تن به مخاطراتی می دهد که شاید اصلا به خودش هم ارتباطی نداشته باشند. در نهایت عاشق در می یابد که هیچ کاری نکرده است. او برنامه ای را دنبال کرده است اراده برای او ریخته است و این برنامه ای است تکراری است که از دیرباز وجود داشته است. این دقیقا خلاف کسانی است که همیشگی بودن عشق و حضور آن را در ادبیات و تاریخ نشانه ی اعتبارش می دانند.

افلاطون و شوپنهاور

هر دو فیلسوف متفقند که آنچه ما از جهان مشاهده می کنیم با آنچه در واقعیت وجود دارد متفاوت است. جهان بودی هست و جهان نمودی. دنیای عینی ای هست و دنیای اسمی ای. اما نگاه دو فیلسوف تفاوت عمیقی از نطر تببین ماهیت این دو جهان دارد. افلاطون معتقد است که جهان نمودی که ما ادراک می کنیم سایه ای است از جهان واقعی. در واقع این دنیا واقعیت فروکاسته است که می بینیم. اگر به ادراک خود اعتماد کنیم خواهیم توانست نشانه های واقعیت را بیابیم و از طریق آنها جهان واقعی را یا به قول او "ایده" را تصویر کنیم. شوپنهاور اما بر آن است که آنچه را می بینیم نه تنها تصویری از واقعیت نیست بلکه دقیقا طوری طراحی شده است که اجازه نده ما به واقعیت دست یابیم. در واقع "اراده" طوری این جهان را طراحی کرده است که توان بازیابی واقعیت را که در واقع خود اوست از ما بگیرد. این جهان صرفا فریبی است و تصویری دروغین. چنین است که بین "ایده"ی افلاطون و "اراده" ی شوپنهاور تفاوت چشمگیری وجود دارد. از نظر شوپنهاور علت هایی که فیلسوف می خواهد از طریق آنها به امر واقعی پی ببرد، همچون زندگی، مرگ و زمان در واقع کاملا مجعولند: جهان واقعی - اراده- بی علت وفهم ناپذیر است. این جهان ربطی به آنچه درباره اش تصور می کنیم ندارد: علیت با جهان واقعی بیگانه است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود.

زندگی شوپنهاوری

از نظر شوپنهاور زندگی واقعیتی ندارد. زندگی چیزی جز احساسات کاذب و تصورات و مفاهیم دروغین نیست. زندگی زنده نیست بلکه تظاهر به زنده بودن است. تفاوت اساسی بین زنده بودن یک سنگ و یک انسان وجود ندارد جز اینکه تصور بشری او را زنده می پندارد و سنگ را غیرزنده. چرا که زندگی در واقع بروز اراده است و اراده خود صلب و سخت است و غیر قابل دگرگونی. در واقع آنچه به عنوان زندگی می بینیم تصاویری هستند تکراری که در دنیای واقعی وجود ندارند. اینها جلوه های ویزه ی اراده اند برای فریب ما. تنها چهره ی حقیقی زندگی مرگ است. مرگی که در چهره زمان خود را به عنوان زندگی به ما قالب می کند. او معتقد است که "مرگ مخزن زندگی است. هر چیزی از مرگ نشات می گیرد و هر آن چیزی که اکنون زنده است سابق بر این در این جا بوده است." این ماسک زمان است که جهان را زنده نشان می دهد. اگز زمان را از زندگی بستانیم همه ی زندگی می میرد. جنانکه کلمان روسه می گوید :"جهان از نظر شوپنهاور همیشه مرده است." در واقع هستی، که همان اراده است، ثابت است و تغییرناپذیر بنابراین نه می توان تصور کرد که زنده است و نه آن را زنده انگاشت.

مرگ شوپنهاوری

حال که زندگی دروغین است مرگ نیز دروغین خواهد بود. وقتی مرگ رخ می دهد کسی از بین نمی رود بلکه تصور و بازنمودی که آن شخص از جهان ساخته است از بین می رود. بگذارید خودش بگوید: "بخش زیادی از هراس هایی که مرگ برمی انگیزد مبتنی بر این نمود واهی است که من است که می میرد، در حالی که جهان باقی می ماند. به راستی عکس آن است که حقیقت دارد: جهان از بین می رود؛ اما حوهره ی درونی من، که تکیه گاه و آریننده سوژه ای است که بازنمودش کل وجود جهان را قوام می بخشد، باقی می ماند." با مرگ همه چیز می مبیرد به جز خود شخص! جهان از بین می رود اما شخص به زیستن ادامه می دهد چرا که " هستی حقیقی ما دور از دسترس مرگ است."

اضطراب دائم

از نظر فروید اعتماد آدمی همیشه متکی به چیزهای غیرواقعی است و این امری است بسیار اضطراب آور. نمی توان به ماهیت هیچ چیزی اعتماد کرد. قاعدتا جهانی که شوپنهاور تصویر می کند باید پر از این اضطراب باشد چون هیچ چیزی در آن واقعیت ندارد. زندگی مرده است. مرگ مرده نیست. زمان زمانمند نیست. بنابراین همیشه دلهره ای از ناشناخته ها یا از شناخته هایی که واقعیت ندارند و جعلیند وجود دارد. در واقع اضطراب و دلهره نتیجه ی ملال است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود. در پس ملال حاصل از یکنواختی، دلهره از امر ناشناخته هویدا می شود. متافیزیک ملال به عدم اطمینان و دلهره منتهی می شود. اراده با نامعقولی ذاتیش اضطراب را به همراه می آورد. "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر آوریم، همچون دیوانه ای بر ما نمودار می شود."

هنر نزد شوپنهاور و ارسطو

هر دو هنر را به عنوان فاصله گرفتن از حقیقت می دانند. هنر از نظر هر دو نوعی بازنمایی است. از طریق هنر است که می توانیم به تماشای اصل بپردازیم بدون اینکه از آن رنجی ببریم یا اجازه بدهیم آسیبی از طریق آن به ما برسد. این چیزی است که محاکات نامیده می شود. ارسطو می گوید که همه ی هنرها محاکات می کنند حتی موسیقی. هر دو معتقدند که هنر آدم بزرگ ها و بازی کودکان هر دو بیانگر عشق به محاکاتند و در نهان آنچه را بازی می شود بر آنچه زیسته می شود ترجیح می دهند. شوپنهاور معتقد است که کودک تا پیش از بلوغش با نابغه در هنگام خلاقیتش کارکردهای مشابهی دارند.

شوپنهاور و اخلاق

شوپنهاور معتقد است که اخلاق منشی برای زندگی در جهان نیست بلکه منشی برای ترک جهان تحت سیطره ی اراده است. از نظر او اخلاقی شدن یعنی ترک گفتن این جهان، دست کشیدن از اراده و دیگر چیزی نخواستن، خواه آن چیز با معیارهای حاکم اخلاقی باشد خواه غیر اخلاقی. هر چیزی که در راستای اهداف اراده باشد به هیچوجه اخلاقی نیست. از نظر او هدف زندگی فصیلت اخلاقی نیست بلکه اخلاق باید وسیله ای برای فرار از چنبره ی زندگی (اراده باشد) به همین دلیل است که او اخلاق ترک را پیشنهاد می کند. تعالی این اخلاق را می توان در زهد دید اما نمونه ی دیگری از این موضوع شفقت است. او معتقد است شفقت به دیگران حاصل نوعی ژرف اندیشی است که منجر به این شناخت شده است که دیگران نیز در پس پرده بازیچه ی دست اراده اند و از همین جهت است که قابل شفقت و ترحمند. این درباره ی انسانها بسیار بیشتر است اما درباره ی دیگر موجودات نیز باعث شفقت می شود. همین است که شوپنهاور را از اولین مدعیان رسمی حقوق حیوانات می کند.

علاج ملال

از نظر او نباید در بیرون به دنبال علاج ملال بود بلکه این راه در درون است. در واقع ملال نپذیرفتن پوچی میل است و این رنج آور است. اگر از ملال فاصله بگیریم و آن را از دور مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم دیگر تحت تاثر آن قرار نخواهیم گرفت. ملالی که درباره ی آن ژرف اندیشی شود ساختارش تغییر می کند و آزار دهنده نخواهد بود. توقف میل هم خود سبب متوقف شدن چرخه ی ملال می شود. هرکدام از این روش ها در واقع خارج شدن از چرخه ی اراده است. در مقابل غلاج ملال با هر وسیله ی بیرونی در واقع افتادن دوباره به این چرخه ی ملال آور است. شوپنهاور برای علاج ملال دو راه کلی پیشنهاد می کند: ژرف اندیشی زیبایی شناسانه (Asthetic Contemplation)، و زهد یا اخلاق ترک. البته یکی از راههای موقت علاج ملال هم با دیگر نمودهای اخلاق ترک مثل شفقت است. در واقع وقتی شقفت و ترحم می ورزیم به شناختی از اراده رسیده ایم یا به قولی دست او را خوانده ایم.

علاج ملال - ژرف اندیشی زیبایی شناسانه

از نظر شوپنهاور هنر نوعی خیانت و فرار از دست اراده است. زمان هنر زمان بی زمانی است. همین که زمان حال نیست باعث می شود که دچار رنج نباشیم. زمانی است که گذشته و آینده در آن نمودار می شوند. زمان حال که از نظر شوپنهاور زمان انفعال است (برخلاف رواقیون که زمان گذشته و آینده را زمان انفعال می دانستند.) سزاوار نگریستن نیست و هنر و ژرف اندیشی ما را از این زمان جدا می کند. هنر در واقع کلیت یک پدیده را که از نظر شوپنهاور مدام تکرار می شود نشان می دهد نه صرفا زمان حال را. از نظر شوپنهاور "شاعر حقیقی در اثرش ماهیت درونی کل بشریت را بیان می کند..... و پیوسته احساساتی یکسان برمی انگیزاند". هنر، همچون خنده از نظر برگسون، به نوعی باعث نوعی بی حسی قلب می شود. باید توجه کرد که این روش علاج به هیچوجه به تحلیلگر هنر تعلق ندارد. او کسی است که خود اسیر اراده است و در جهت خواست آن پیش می رود.

 علاج ملال - زهد

زهد اوج اخلاق ترک نزد شوپنهاور است. زهد از نظر او همان رسیدن به نیروانای بودایی است. به نخواستن. به نفی خواست و اراده. علاجی که زهد می کند علاجی دائمی است در حالیکه علاج هنر و شفقت موقتی و لحظه ای است. زاهد اراده را به کلی نفی می کند و "دیگر نه اراده ای وجود دارد، نه بازنمودی، و نه عالمی." و او این را سکون ژرف روح می خواند. زهد در واقع علاج قطعی ملال است. وقتی به چیزی میل نکنی از رسیدن یا نرسیدن به آن هم رنج نخواهی برد. نه المی خواهد بود و نه ملالی. زهد در واقع چرخه را می شکند و زمان را متوقف می کند. شوپنهاور این را با جمله از شیلر توضیح می دهد :"تنها آن که هیچ گاه نیست و به هیچ جا نرسیده است، پیر نمی شود." از نظر او نقطه ی مقابل ملال بی تفاوتی است. شخص ملول نگران است اما شخص بی تفاوت آرام است و رنج نمی کشد چون به حقیقت تکراری و یکنواخت و ملال آور میل پی برده است و سعی در اعمال نفوذ نمی کند. اعمال نفوذی که می داند که در واقع در پس پرده خواست اراده است. 
 

منبع اصلی :  

شوپنهاور -دیده ریمون- ترجمه ی بیتا شمسینی  

سایر منابع:  

 تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل  

برنامه رادیویی  In Our Time بی بی سی 4 درباره ی او،   

فصل شوپنهاور از کتاب The Philosophy Book: Big Ideas Simply  Explained ،  

گفتگوی برایان مگی و فردریک کاپلستون درباره ی او

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد