مرا از آن بربود بویِ حق.

اکنون، هم از خُردَکی این بود: روی به اصول آوردم. چنان که مادری در عالَم یک پسرش باشد و آن پسر خوب و زیبا، دست به آتشِ سوزان کند. آن مادر چون بجهد، او را چه ‌گونه رباید؟ 

مرا از آن بربود بویِ حق. 

چنان که قاضی شمس گفت که «چنان باشد که بر جمالِ عالَم‌آرایِ یوسفی، کَمپیری بیاید، گُلگونه مالد. مأخوذ باشد.» 

تا آن علمها سرد نشود، این علم گرم نشود: گرمی به سردی و سردی به گرمی. 

این خطاب با مولانا نباشد. او از این قبیل نباشد.

گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟»

گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟ تا آن خدا که مرا همچنین آفرید با من سخن نگوید بی هیچ واسطه‌ای و من از او چیزها نپرسم و نگوید، مرا چه خُفتن و خوردن؟ برای آن آمده‌ام که می‌خورم از عَمیا؟ چون چنین شود و من با او بگویم و بشنوم مُعایَنَتاً مُشافَهّتاً، آن‌گه بخورم و بخُسبم، بدانم که چه گونه آمده‌ام و کجا می‌روم و مَخلَصِ من چیست و فارغ می‌زیم.»

حق‌تعالا را خود بویی است محسوس

حق‌تعالا را خود بویی است محسوس: به مشام رسد، چنان که بوی‌ِ مُشک و عَنبَر. امّا چه ماند به مُشک و عَنبَر؟ چون تجلّی خواهد بودن، آن بوی مقدّمه بیاید، آدمی مستِ مست شود.

ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروان‌سرای قیماز،

«ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروان‌سرای قیماز، تا تو این نظر نگری. از حَلَب. از اقلیمی-» 

«من، مردِ پیر، در این سرما اگر حقیقتی نبود و یقینی -» 

اگر چه که این سخن که «زهی صبرِ تو پانزده سال - که اینها را که اندکی بوی است، کف می‌کنند و صد هزار شور و حال و قال.» بر وجهِ سؤال نگفت، الّا این خود سؤال بود به حقیقت: یعنی «چون بود؟» 

جواب گفتم که «نیک هوش دارید - که جوابِ سؤالِ جنسِ مولانا لایق او باید. چون بنده‌ای که مُرادِ اوست، موصوف به جمله‌یِ صفات اوست، پس قهرِ او بی‌نهایت باشد. پس تو نسبت می‌کنی صبرَِ دیگری را به وی، بسیار می‌نماید. صبرِ او به صبرِ خدا نسبت کن! پانزده اسل اندک باشد. چه پانزده، چه هزار.» 

درباره‌ی الی

دیشب درباره‌ی الی رو دیدم، درباره‌ی خیانت بود.

تهوع

چند روز پیش با یه نفر آشنا شدم که لیسانس تئاتر داشت، یه مدّتی تو کُره انگلیسی درس داده بود و ادعای چپ بودنش می‌شد. از کره به عنوان یه مقصد برای تدریس انگلیسی برای خیلی‌ها تو اینجا زیاد شنیده بودم. الیسون هم برای سه سال اونجا درس داده بود و یکی از دوستاش هنوز هم اونجاست. ولی این دفعه واقعیت‌های متفاوتی رو می‌شنیدم. رفتار طبقاتی وحستناک و تبعیض زیادی که اونجا وجود داشت. اون می‌گفت مدرسه‌ی غیرانتفاعی درس می داده به بچه‌های پولدار. وقتی ازش پرسیدم این اون احساس چپیتش رو اصلا خارخار کرده یا نه، جا خورد. بعد گفت که کره‌ای ها نژاد پرستن. با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ مگه چند تا نژاد اونجا هست؟ یه چیزی واسم تعریف کرد که بهش گفتم بسه. دیگه نمی‌خواد چیزی بگی. تهوّع آوره. گفت که مدرسه‌شون معلم می‌خواسته اونم یه دوست آمریکاییش رو که تجربه‌ی پنج ساله‌ی تدریس داشته معرفی کرده و مدیر هم کلی استقبال کرده بعد که رزومه و عکس فرستاده و دیدن سیاه پوسته گفتن نه. گفتم آخه چرا؟ گفت که اونا سفید موبلوند چشم آبی می خوان مثل من.

بهش گفتم و تو؟ کارت رو ادامه دادی؟ گفت آره! گفتم یعنی هیچ ارزشی واسه خودت قائل نبودی؟ مهم این نیست که اون احمقا راجع به اون پسر سیاه چی فکر می‌کرده. بزرگترین توهین، فکریه که اونا راجع به تو می‌کردن و سیستم ارزشگذاریه که تو رو بر مبناش تعیین صلاحیت کردن. اومد ادامه بده، بهش گفتم بسه. دیگه نگو، تهوع آوره.

بیا، بگو تا چه تفرّج‌ها کردی آنجا؟

تفرّج کردی، تفرّج‌ها کنی با ما عالَم را. بیا، بگو تا چه تفرّج‌ها کردی آنجا؟

زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من.

زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من. با امرِ من آید و با امرِ من رود. آه! خواست که از من بر‌آید، منعض کردم: سر درکشید، خَپ کرد. همه محکوم و مُسَخَّرِ مَنند، همه با امر و حُکمِ من!

تَلَوّنِ سخن دلیلِ تَلَوّنِ معنی‌ست.

امر است که «مُستَعِد شوید و قابل شوید!»

این امر قدیم است، قایم به ذاتِ خدا، اَزَلاً و ابداً، الّا به گوشها نمی‌رسد. زیرا گوشها پُر گِل است و چشمها پُر گِل و آن کلام لطیف عظیم. این بنده را آفرید تا از آن حرف سخن گوید و به صورت آرَد، تا راه بَرَند به آن. تا این سخن در دورِ من قایل شد، به هیچ دوری قایل شده است. چندین شتروار «تورات»! آخر، خُلاصه و مغزِ آنها در «قرآن» است. می‌شنوی؟ تَلَوّنِ سخن دلیلِ تَلَوّنِ معنی‌ست.

این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است.

این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است. اگر سنگ بُوَد یا سنگی، بر خود بجنبد.

کلام صفت است. جون در کلام می‌آید، خود را مَحجوب می‌کند، تا سخن به خلق برسد. تا در حجاب نیاید، کِی تواند سخن به خلق رسانیند که در حجابند؟ الّا آن به دستِ اوست: خواهد این حجاب را پیش آرَد، خواهد پس می‌اندازد. نه چنان که در حجاب آرندش، یا باز که حجاب بردارند.

از یان می‌گویم که آن‌گاه که سخن می‌گویم من، بی‌مزّه‌ترین حالت‌ها دارم. صفتِ باری است لایَنفَک. معجزه و کرامت صفتِ بنده است. خدا را معجزه نباشد. آن بنده که خاصتر باشد، او را به صفتِ خدا راه نمایند.