Django

جانگوی تارنتینو رو دیروز دیدیم. خیلی وقت بود تو نوبت مونده بود. در حدی بود که فکر می کردم؟ نه، تارنتینو هیچوقت در حدی نیست که فکر می کنم. همیشه پایین تره. بد بود؟ نه! اصلا بد نبود. دقیقا منو یاد Inglorious Bastard انداخت. مثل اون مروری بود بر زشتی تاریخ. و باز هم مثل اون بازنویسی تاریخ بود. تاریخی که انقده زشته که شرم آوره باید به شکلی دیگه تموم می شد. به شکلی که خوشایند کسایی باشه که فکر می کنن عدالتی هم تو این جهان وجود داره. همونطور که تو اون فیلم هیتلر رو هوا فرستاد و جهانی رو از شرش خلاص کرد اینجا هم برده داری رو فرستاد هوا. اینکه به قهرمان هاش اجازه می ده تا ناپسندان تاریخ رو له و لورده کنن و اونقده ناجور داغونشون کنن که تماشاگر دلش خنک بشه هم از خصوصیات تارانتینوه. نه؟

settle down

این کلمه ای نیست که دوست داشته باشم. بوی مرداب می دهد، بوی مرگ مغزی...

خسرو به چه آیین آمد...

 بعد از این مصاحبه ی اخیر نوری زاد را باید بخشید. باید دوستش داشت. از من توقع نداشته باشید همانگونه که این بزرگوار را بخشیده ام، اراذل و اوباش اصلاح طلب را که علیرغم همه ی جنایاتشان هنوز تشنه ی قدرتند حتی به نیم نگاه مهربانی ببینم.

شعر کودکی

اتفاق مبارکی بود که این شعر رو به یادم آورد: 

 

بابای من یک کارمند است 

یک کیف خیلی کهنه دارد 

غیر از کتاب او توی کیفش  

خیلی چیزها می گذارد 

 

یک بار قند و چای و روغن 

یک بار روغن می گذارد او 

یر می کند او کیف خود را 

از چیزهای خوب و خوشبو 

 

من دوست دارم کیف بابا  

پر باشد از اسباب بازی 

از توپ، ماشین، یا عروسک 

یا مهره های خانه سازی

انگشت

اینکه شکستن انگشتم فقط بد نبوده باشد حرفی است که خودم را هم متعجب کرده است. شکستن آن مسلما موضوعی ساده نب.د که فقط اتفاق افتاده باشد. دلیلی داشت که فقط شاید بتوانم حدسش بزنم مثل همه ی اتفاق هایی که هیچگاه بی دلیل در زندگیم اتفاق نیفتاده اند. این دلیل داشتن البته دلیل نمی شود که این اتفاق ها همه خوب و مبارک بوده اند. اصلا اینکه چیزی خوب باشد را نمی توان تا مدتها تشخیص داد و شاید تا ابد هم نشود.  حالا که ماه ها گذشته هم هیچ معلوم نیست.

 

شکستن انگشتم برای این تن سالم بیماری ای بود که نیاز داشتم. اینکه برای اولین بار در زندگیم یک شب بیمارستان بخوابم، این که بیهوش شوم و عمل کنم چیزی بود که این من تن پرور شدیدا نیاز داشت تا کمی هم درد بکشد. نمی توانم شکوه کنم که چرا دردش زیاد نبود اما خوشحالم که شاید مرا برای تحمل دردهای بیشتر آماده کند...  

 

نوشتن برایم سخت شده است، می بینی؟