با خیام هم می شود گریست. باور میکنی؟ حتی با این شعر هم می شود گریست:
این چند روز حس ماهی بودن د ارم. می پرم تو استخر و بدون اینکه حتی سرم رو بیرون بیارم میرم و برمی گردم تا وقت استخر تموم میشه و غریف نجات به زور خبرم می کنه که بیام بیرون. حس می کنم می تونم ساعتها بدون وقفه شنا کنم بدون اینکه خسته بشم مثل ماهی. انگار که این آب خونه م باشه، هوام باشه.
کاش می شد پرنده بودن رو هم تجربه کرد ولی ماهی بودن خودش خیلی عالیه.
بعد از اینکه شهریار رو خوندم دو کتاب درباره ی ماکیاولی خوندم. یکی ماکیاولی اثر کوئنتین اسکینر با ترجمهی عزت الله فولادوند بود که هم خودش عالی بود و هم ترجمه ش و یکی دیگه هم ماکیاولی و اندیشهی رنسانس نوشته (به فرانسه) و ترجمهی رامین جهانبگلو بود که هم خودش و هم ترجمهش چرت بود. چیزی که توش خوب بود نقل قول ها از نوشتههای ماکیاولی بود. به هر حال بسیار لازم آمد که من برم و «گفتارها» رو بخونم که متاسفانه فعلا در دسترسم نیست. فعلا باید برم سراغ فصل ماکیاولی تاریخ فلسفهی غرب برتراند راسل. تو این مدت چندین مستند هم دربارهش دیدم که تا حدی کمک کردن که فضای اطرافش رو موقع رندگیش که تو کتاب هاش دخیل بوده بشناسم.
من چقده بهتر از قبل شنا می کنم. ظاهرا هورا...............
شهریار ماکیاولی زشت است و زیبا.
زشتی کتاب از نیکولو نیامده است از آدمها ( همین من و توها را می گویم) آمده است. زشتی کتاب همان چیزی است که تاریخ بشری به آن اندوده شده است. زشتی که زشت است اما کاملا طبیعی است چون از آن بشر است. هیچ چیز این زشتی غیر طبیعی نیست، هیچ جایش غریبه نیست. روایتی بسیار دقیق است از آنچه آدمی است.
زیباست چون انقلابی است بر دورویی. این زیبایی از خود جناب ماکیاولی آمده است. دانشمندی صادق و یک رو که گفتن حقیقت آدمیان را بر دورویی شرمآور اطرافش شرف می دهد. کسی که حتی از شنیدن خوبی و دیدن بدی برآشفته نیست، دیگر برایش مضحک است که در جهانی که بسیاری از روابط بر اساس خویهای ناپسند شکل گرفته اند کسی بیاید و به نیکی نصیحت کند. او پرده را بر می اندازد تا از پس آن من و تویی نماند. او بی تعارفی همه را کشف عورت می کند تا دیگر خفه شوند و کمتر ادعایشان شود.
امّا مرا سر آن است که سخنی سودمند از بهرِ آن کس که گوش شنوا دارم پیش کشم. و بر آنام که به جایِ خیال پردازی به واقعیّت روی میباید کرد. بسیاری در بابِ جمهوریها و پادشاهیهایی خیالپردازی کردهاند که هرگز نه کسی دیده است و نه شنیده. شکاف میانِ زندگیِ واقعی و زندگیِ آرمانی چندان است که هرگاه کسی واقعیّت را به آرمان بفروشد به جایِ پایستنِ خویش راهِ نابودی را در پیش خواهد میگیرد. هرکه بخواهد در همه حال پرهیزگار باشد، در میانِ این همه ناپرهیزگاری سرونشتی جز ناکامی نخواهد داشت. از این رو، شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، میباید شیوههایِ ناپرهیزگاری را بیاموزد و هرگاه که نیاز باشد، به کار بندد.
اکر میباید یکی از آن دو را برگزیند همان بِه که بیش بترسند تا دوست بدارند. زیرا در بابِ آدمیان، بر روی هم، میتوان گفت که ناسپاساند و زبانباز و فریبکار و ترسو و سودجو، و سرسپردهی تواند تا زمان که سودی به ایشان رسد. و آنگاه که خطری در میان نباشد، چنان که گفتیم، به زبان آمادهاند جان و مال و فرزند را فدایِ تو کنند. امّا آن روز که خطری در میان باشد روی از تو بر میتابند.
من چقدر از این آدمیان دیدهام ، تو چه