خوشبختی

وقتی که خوشبختی چه اهمیتی دارد که خسته باشی؟

خیلی خسته‌م

خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م.خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م.

خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م. خیلی خسته‌م.

پاهای بی‌قرار.

تازه فهمیدم به شاعرانه ترین بیماری دنیا مبتلام: سندرم پاهای بی‌قرار.

ده فرمان

Decalogue II am the Lord thy God; thou
shalt have no other gods before me
Henryk Baranowski
Wojciech Klata
Maja Komorowska
Wieslaw Zdort
Decalogue IIThou shalt not take the name
of the Lord thy God in vain
Krystyna Janda
Aleksander Bardini

Olgierd Lukaszewicz
Edward Klosinski
Decalogue IIIRemember the sabbath day,
to keep it holy
Daniel Olbrychski
Maria Pakulnis
Joanna Szczepowska
Piotr Sobocinski
Decalogue IVHonor thy father
and thy mother
Adrianna Biedrynska
Janusz Gajos

Adam Hanuszkiewicz
Krzysztof Pakulski
Decalogue VThou shalt not killMiroslaw Baka
Jan Tesarz
Krzysztof Globisz
Slawomir Idziak
Decalogue VIThou shalt not commit adulteryOlaf Lubaszenko
Grazyna Szapolowska
Witold Adamek
Decalogue VIIThou shalt not stealAnna Polony
Maja Barelkowska
Katarzyna Piwowarczyk
Dariusz Kuc
Decalogue VIIIThou shalt not bear false witness against thy neighborTeresa Marczewska
Maria Koscialkowska
Andrzej Jaroszewicz
Decalogue IXThou shalt not covet thy neighbor's wifeEwa Blasczyk
Piotr Machalica
Jan Jankowski
Piotr Sobocinski
Decalogue XThou shalt not covet thy neighbor's house,
nor his manservant,nor his maid, nor his
goods,nor anything that is your neighbor's.
Jerzy Stuhr
Zbigniew Zamachowski
Jacek Bla

Adaptation

امروز برای سومین بار Adaptation رو دیدم. یه بار تنهایی، یه بار با علی، و یه بار هم با سارا. باز هم مثل همیشه عالی بود. کلی نقل قول بی نظیر بود تو فیلم. ولی این نقل قول بین دو برادر دو قلو تو آخرین روز زندگی دونالد خیلی جالب بود. ببین:




Charlie Kaufman: There was this time in high school. I was watching you out the library window. You were talking to Sarah Marsh.

Donald Kaufman: Oh, God. I was so in love with her.

Charlie Kaufman: I know. And you were flirting with her. And she was being really sweet to you.
Donald Kaufman: I remember that.
Charlie Kaufman: Then, when you walked away, she started making fun of you with Kim Canetti. And it was like they were laughing at *me*. You didn't know at all. You seemed so happy.
Donald Kaufman: I knew. I heard them.
Charlie Kaufman: How come you looked so happy?
Donald Kaufman: I loved Sarah, Charles. It was mine, that love. I owned it. Even Sarah didn't have the right to take it away. I can love whoever I want.
Charlie Kaufman: But she thought you were pathetic.
Donald Kaufman: That was her business, not mine. You are what you love, not what loves you. That's what I decided a long time ago.
Donald Kaufman: Whats up?
Charlie Kaufman: Thank you.
Donald Kaufman: For what?

ساده است بهره جویی از انسانی

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
و گفتن که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم

ساده است
که چگونه می زیم

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم...

ترجمه ی احمد شاملو"
Margot Bickel 

 

 

 این ترجمه ی زیبا تایید حرفای همیشه‌ی منه که هیچ چیزی ساده تر از بد بودن نیست بدون اینکه متوجه بشی بدی. چیزی که خیلی خیلی مشکله اینه که خوب باشی. خوب بودن نیازمند اینه که روزی صد میلیون بار به خودت نگاه کنی و ببینی چقدر به کثافت شدن نزدیکی و تندی دور بشی. کثافت شدن و خودت رو تمیز دونستن ساده ترین کار دنیاست. هیچ انرژی‌ای نمی خواد. خوب بودن مستلزم اینه که به این نتیجه برسی که کثافتی و نباید باشی. به این نتیجه که همیشه کثافت بودن مثل سرازیریه. به این نتیجه که کثیف بودن یه قسمت از وجودته که همیشه باید باهاش کنار بیای. به این نتیجه که همونطور که اگه حموم نری تنت کثیف میشه، به همون شکل طبیعی هم اگه روحت رو حموم نبری بوی گند می گیری. وقتی هم که بوی گند بگیری همونطور که بوی گند بدنت رو حس نمی کنی بوی گند روحت رو هم حس نمی کنی.  

میگن تو قسمت هایی از اروپای تا قرن ۱۸ حموم کردن مرسوم نبوده حتی تو خاندان سلطنتی. به همین دلیل بوده که استفاده از عطر زیاد بسیار متداول بوده. عطری که بوی تند کثافت تن رو پنهان می کرده. به همین شکل هم هست که خیلی وقتا سعی می کنی کثافت روحت رو هم با رفتارهای خوشگل بپوشونی تا کسی به کثافت روحت پی نبره.  میشه لجن روح رو با عطر زیادی به رفتار خودت یا با صورتی زیبا پوشوند اما واقعیت امر اینه که لجن لجنه و به محض اینکه کسی بهت نزدیک بشه بوی لجن مسمومش می کنه. 

 

مخاطب این حرفا کیه؟ خودم، خود خودم، من که همون که زیر بغلم رو بو می کنم که اگه بوی بدی میده باید برم حموم تا دیگران رو آزار نده باید به محض اینکه رفتار ناپسندی انجام میدم باید زیر بغل روحم رو بو کنم و بفهمم با این بوی لجن‌آلودم دارم دیگران رو آزار میدم. می دونم کار سختیه همونجور که کوچیکتر که بودم حموم رفتن واسم سخت بود. ولی این چیزیه که باید بشه ملکه‌ی ذهنم بشه اتوماتیک وجودم. 

 

چقدره دارم رو این موضوع کار می کنم؟ خیلی شاید. ولی شاید تو چندین سال اخیر جدی شد. جدی و خودآگاه. گاهی میره تو ناخودآگاه ولی گوشش رو باید بگیرم و بکشمش بیرون. 

 

راستی: خوب بودن با خر بودن فرق می کنه. وقتایی که خری بدی. بفهم.

باغ آینه

چراغی به دستم چراغی در برابرم

من به جنگِ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی

                 از کشاکش ِ رفت و آمدها

                                      باز ایستاده اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشانهای خاکستر شده را روشن می کند

فریادهای عاصی آذرخش-

هنگامی که تگرگ

               در بطن ِ بی قرارِ ابر

                                   نطفه می بندد

و دردِ خاموش‌وارِ تاک-

هنگامی که خوره‌ی خُرد

                در انتهای شاخ سارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می زند

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین ِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب

می کرده ام

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم

جریانی جدی

در فاصله ی دو مرگ

در تهی میان دو تنهایی-

[ نگاه و اعتماد تو بدین گونه است!]

شادی تو بی رحم است و بزرگوار نفست در دستهای خالی من ترانه و سبزی ست

من

بر می خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

 

«آینه ای در برابر آینه ات می گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.»

اودیسه

جقدر دلم واسه اینجا نوشتن تنگ شده بود. الان داشتم فکر می کردم مگه اینجا چی داره که این همه دلتنگش میشم؟ دلتنگ؟ نه! خفه! گاهی  که ننویسم نفس کشیدن واسم واسم سخت میشه.   

 

بگذریم، تئاتر اودیسه رو دیروز رفتم. اجرای بچه های دانشگاه مثل همیشه خوب بود بهتر از خیلی اجراهای سالن‌های شهر. بعد از اینکه ایلیاد رو خونده بودم اودیسه همینجوری منتظر مونده تا من یه وقتی پیدا کنم. ولی این مشوق خیلی عالی‌ای بود مه بفهمم چه گوهری رو معطل ول کردم تا حالا. باید برم سراغش زود. ولی فعلا یه سد گنده تو راهشه: گیل‌گمش با ترجمه‌ی شاملو. از اون بایست خوندها.