امروز شاید یکی از لذت بخش ترین لحظه ی بابا بودن رو حس کردم. وقتی گروه موسیقی المو تو سزمی استریت شروع کرد به خوندن و سوفی دستم رو کشید و گفت:
Come on daddy! Dancing!
نه اینکه قیلا کلی باهم نرقصیده باشیم، اینکه اینجوری حس لذتش رو از کلماتش شنیدم! اینو نوشتم که بمونه!
راستی همون شب ازم خواست واسش قبل از خواب قصه بگم! هییییییییییییییییییییییییییییییییی!
دلم گرفته است
دلم از وحشت زندان سکندر گرفته است
باید چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و تا ملک سلیمان بروم.