این پدر بدبخت، که رنجها وی را ترشروی کرده بود، سپس گروه مردم تروا را که دالان را پر کرده بود، از خود دور کرد؛ و کار را به جایی رساند که به ایشان ناسزا گفت. با ایشان گفت: «بروید ای گروه تبهکاران، آیا جای آن نیست که در خانههایتان بر نابود شدن خود بگریید، بی آنکه باز بیایید درد مرا سختتر کنید؟ یا اینکه این سوگواری را که زئوس مرا در آن افگنده و از پسری ارجمند مرا بیبهره گذاشته است به هیچ میشمارید؟ اما جون پس از مرگ وی به آسانی دستخوش مردم آخائی خواهید شد خود به این ضربت پی خواهید برد: اما من، پیش از آنکه چشمانم این شهر را ببیند که تاراج شده است، تلی از خاکستر شده است، به هادس فرو خواهم رفت. »
چون این سخنان را گفت ایشان را با جوبدست خود دور کرد؛ ایشان هم به آشفتگی پیرمرد پی بردند و از آنجا رفتند. سپس خشم بیمانگیز خود را به سوی پسرانش هلونس، آگاتو ناماور، پاریس، آنتیفون، پولیت دلاور ، پامون، دئیفوب، هیپوتوئوس و آگاو پاکزاد، برگرداند؛ این فرمان را توام با دلآزارترین سرزنشها به ایشان داد: «پس بشتاید با اندیشهی من یاری کنید. ای فرزندان بیرگ و سراپا ننگین؛ کاش آسمان روا میداشت که همه به جای هکتور درین کرانه کشته می شدید! وه! من جهسان تیرهبختم! من در شهر پهناور تروا پسران دلیر به جهان آوردم و و هیج یک از ایشان برای من نماند، نه مستور بی باک، نه تروئیل که در کارزار کردن از بالای گردونهای زبردست بود، نه هکتور که در میان آدمیزادگان خدایی بود، نه، چنان می نمود مه از آدمیزادهای زاده است: آرس ایشان را از من ربود، و تنها کسانی را گذاشت که شرمساری مرا فراهم می کنند، نابکاران، دلربایانی آشکار که روزهایشان در پایکوبی و بزمها میگذرد. آیا سرانجام نخواهید شتافت گردونهی مرا آماده کنید و همه ی پیشکشها را بر آن بار کنید تا من از اینجا دور شوم؟»
«...ای آخیلوس، خدایان را بزرگ بدار، اندکی دل بر من بسوزان، بار دیگر پدرت را به یاد آور. دریغا! چه سان من بدبختم! من کاری را که هنوز هیچ آدمیزادهای نکرده است توانستم بکنم، دستهای کسی را که خون پسرم را ریخته است به لبهایم نزدیک کنم.»
این سخنان یادگاری دردناک را در دل آخیلوس بیدار کرد؛ و چون دست پیرمرد را گرفت، او را به آهستگی از خود راند. هر دو، چون گرامیترین چیز را به یاد آوردند، اشک ریختند: پریام که در پای آن پیروزمند زانو زده بود بر هکتور دلیر میگریست، پهلوان اشکهایی نیاز پدرش، اما گاهی نیز نیاز پاتروکل می کرد: سراپرده پر از نالههای به همپیوستهی ایشان شده بود.
سرانجام پس از آنکه آخیلوس از اشک ریختن سیر شد، دلش از دریغ خوردن آرام یافت، از نشیمن خود خویش را بیرون انداخت، و چون دست به سوی پیرمرد گسترد، او را بلند کرد، و با دلسوزی بر موهای سفید و گونهی بزرگوارش نگریست.
گفت:«آه! ای مرده ی تیرهبخت، چه رنجها تو کشیدی! چهسان! تنها از سراسر لشکرگاه دشمن گذشتی، در برابر نابودکنندهی نژاد فراوان و دلیر خود پدیدار شدی! دل تو از روی است. اما برین نشیمن آرام بگیر، و درد ما هرچه باشد آن را در سینهی خود جای دهیم؛ بیهوده شکوههای تلخ می کنیم. خدایان خواستهاند که زندگانی آدمیزادگان واژگونبخت از ناکامی بافته شده باشد؛ تنها ایشان از نیکبختی درست کامیاباند. در پای اورنگ ونوس دو خم ژرف هست؛ در یکی دردهای ما در دیگری خوشیهای ما را جا دادهاند. چون این خدای از این دو سرچشمه چیزی برآورد، زندگی ما آمیخته از نیکبختی و بدبختی است. آن کسی که جز رنجهای تیره چیزی بدو نمی رسد، گرفتار ناسزا و سرشکستگی است؛ غمهای جانکاه در روی زمین در پی او هستند؛ از هر سوی سرگردان است، در برابر خدایان و مردم ننگین است...»
از سوی دیگر مادر این جنگجوی، نالهکنان، اشکریزان، سینهی خود را بیرون انداخت، پستان خود را بدو نشان داد و بر زاری خود افزود و گفت:«ای هکتور، ای پسر من، پاس این پستان را نگاه دار. اگر باری فریادهای کودکانهی تو را آرامی بخشیده است، ای پسر من، این دلجوییها و مهربانیها را به یاد آمور، و دربارهی مادرت دلسوز باش و بیا و از بالای دیوارهای ما این جنگجوی مردمکش را دور کن. ای مردی که تشنه ی خونی، چرا در کارزار کردن از نزدیک با او پای می افشاری؟ اگر جان از تو بستاند، نه من که تو را زادهام، نه همسرت که مال فراوان کابین دارد، ای بازمانده ی گرامی دودمانی نامآور، حتی این دلداری را نخواهیم داشت که بر بستر مرگ بر تو بگرییم؛ اما دور از ما، نزدیک کشتیهای مردم آخایی، تو دستخوش جانوران درنده خواهی بود.»
بدانگونه که آتشسوزیای که تا گنبد آسمان آتش می افگند، درههای ژرف کوهی را میپیماید؛ جنگل پهناور آتش گرفته است؛ بادها گردبادهای شرارهها را می جنبانند، به هر سو میبرند، به همان گونه، آن پهلوانی که گویی از خدایان بود، نیزه به دست، همهی کسانی را که دنبال می کرد می کشت، خشم خود را در همه جا میراند؛ سیل خون در دشت سیاه روان بود. و بدانگونه که گاوهای نر که پیشانی پهن دارند، در خرمنگاه همواری خرمنها را پامال می کنند، در آنجا دانههای سبک در زیر پاهای این جانوران غرّان از خوشهها بیرون میجهند، تکاوران آخیلوس شکوهمند، که این سالار آنها را میراند، لاشهها و سلاحها را پایمال می کردند.
درین میان تکاوران آسمانینژاد آخیلوس در کناری بودند و از همان دم که دیده بودند رانندهشان به دست خونالود هکتور در خاک سرنگون شده است برو می گریستند. اوتومدون پسر دیور، که پر از نیرو بود، بیهوده با تازیانهی پربانگ خود بر آنها فشار میاورد، بیهوده پیدرپی از آنها درخواست میکرد و آنها را بیم میداد؛ نه میخواستند به سوی کرانهی هلسپون بروند و نه به کارزار بازگردند؛ بلکه مانند این ستونهای جنبشناپذیر که بر سر گور مردی یا زنی نامآور افراشتهاند، که دستخوش مرگ شدهاند، سر را به سوی زمین خم کرده بودند، بر دستی که لگامهایشان را گرفته بود دریغ داشتند، و در برابر آن گردونهی بسیار بزرگ پابرجا مانده بودند؛ اشک از چشمهاشان بر روی شنزار می غلتید؛ یالهای فروزانشان بر روی مالبند پریشان شده بود، از خاک آلوده شده بود، زئوس دردمندی آنها را دید، و اندکی دلش بر آنها سوخت. سر شاهانهی خود را جنباند و پیش خود گفت:«ای بدبختان، چرا میبایست شما را که پیری و مرگ در شما کارگر نیست به پله که آمیزادهای بیش نیست داده باشیم؟ آیا برای این بود که شما را در ردههای نژاد آدمیان انباز کنیم، این نژادی که از همه ی چانداران و خزندگانی که در روی زمین هستند تیرهبختتر است؟ ...»
آه! کاش دوگانگی و خشم از جایگاه خدایان برافتد، آن خشمی که خردمندترین مردم را بیخود میکند، از انگبین شیرینتر است، در دل آدمیزاده فرو میچکد، اما بزودی در آن نیرو میگیرد و بخارهای تیره چون دودی سیاه آن را بر میاشوبند.
سرودهای هقده و هجده زیباتریناند. سوگواری آخیلوس بر پاتروکل دلخراش است. حرکت او به سوی مرگی بزرگ باشکوه است. سخت است که دو دشمن را همزمان دوست بداری و از همکنون بر مرگ هکتور به دست آخیلوس و سپس بر مرگ خود او دل بسوزانی. ظرافت حکمت کلبین در درک تفاوت ها و به رسمیت شناختن آنهاست.
بدان گونه هیاهوی هیزمشکنان فراوان، که جنگلی از درختان بلوط را می افگند، از بن درهای برمیخیزد و در دوزگاه میپیچد؛ به همان گونه از دشت پهناور بانگ پرهیاهوی خودها، جوشنها، و پوست گردکردهی سپرها، که پیدرپی تیغها و نیزهها بدانها میخورد پیچیده بود.
***
تا آفتاب در گنبد آسمان بالا میرفت، تیرهایی که از دو سوی در پرواز بودند، همچنان زمین را از کشتگان میپوشاندند. اما چون این اختر آن دمی را رساند که گاوان را از یوغشان آزاد می کنندُ، مردم آخائی بندها را شکستند و اندک برتری یافتند.
***
بدانگونه که شیری گرازی را که از دیرباز رام نشده بود، در کشمکشی پرشور که در کوهساری دربارهی چشمهای تُنُک که هر دو می خواهند از آن بیاشامند با یکدیگر می کنند، سرنگون می کند؛ سرانجام شیر گراز را که دم بر نمیآورد می کشد، به همان گونه هکتور با پیکانش جان از پسر منوسیوس، که این میدان را آن همه پر از کشته کرده بود بستد.
بیباکی بیحد دیومد دوست داشتنی است، هکتور هم. پاریس تهوع آور است. آگاممنون چنگی به دل نمی زند. موعظههای نستور مثل همهی موعظهها خوبند اما خسته ات می کنند. بدگویی عاقلانهاش درباره ی منلاس آزارت می دهد همچنان که آگاممنون نمی پسنددش. همهاش منتظری که ببینی آخیلوس بزرگ بالاخره چه خواهد کرد. زئوس مرض خدایی دارد ولی هرا خوب حقش را کف دستش می گذارد. آتنهی لجباز بامزه است و دوست داشتنی.
تا وسط های کتاب نرسی شخصیت ها به این زیبایی برایت شکل نمی گیرند. چه کسی این فکر احمقانه را در ذهن همه کرده که همهاش درباره ی یک اسب چوبی است؟
زیباترین صحنههای تا اینجا؟ وداع هکتور از زنش و رزم دیومد و آنه.